ممتحن
لغتنامه دهخدا
ممتحن . [ م ُ ت َ ح َ ] (ع ص ) آزموده شده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). امتحان شده . آزمایش شده . || آزموده . (دهار). مجرب . (یادداشت مرحوم دهخدا). آزموده و حاذق و کارآزموده . (ناظم الاطباء). || بدحال . محنت زده . در بلا افتاده . پریشان روزگار. محنت رسیده :
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر.
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مرد ممتحن .
نشان کریمی و آزادگی است
برآوردن مردم ممتحن .
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنان را بر سلطان فریاد.
هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن .
بر او ممتحن را دستگاه است
بر او منهزم را زینهار است .
سخن متظلمان و ممتحنان شنید. (تاریخ بیهقی ص 385).
بی هنر گر گنج یابد ممتحن بایدْش ْ بود
باهنر بی چیز اگر ماند نباشد ممتحن .
شاخ را بنگر چو پشت دال خم
برگ را بنگر چو روی ممتحن .
همچو غریب ممتحن ، پژمرده باغ بینوا.
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم .
یاریی یاریی که رنجورم
رحمتی رحمتی که ممتحنم .
باقر (ع ) در عهد عبدالعزیز درمانده و ممتحن . (کتاب النقض ص 426).
وین جاهلان ملمعکارند و منتحل
زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند.
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید.
ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان .
اهل مکنت به فقر و فاقت ممتحن گشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است .
جان در بلای تن شده رنجور و بی قرار
تن در هوای جان شده مهجور وممتحن .
اخیار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و درکار. (جهانگشای جوینی ).
یک جهان پر شر و شور است از آنک
دولت شاه جهان ممتحن است .
هر کجا شیری از پیکار کلبی ممتحن . (جهانگشای جوینی ).
ازسماع بانگ آب آن ممتحن
گشت خشت انداز وز آنجا خشت کن .
آمدی اندر جهان ای ممتحن
هیچ می بینی طریق آمدن .
لیک پیر عقل نی پیر مسن
می ندانی ممتحن از ممتحن .
- ممتحن ساختن ؛ گرفتار درد و اندوه کردن . بدحال ساختن :
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل
که صد بارش به محنت ممتحن ساخت .
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر.
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مرد ممتحن .
نشان کریمی و آزادگی است
برآوردن مردم ممتحن .
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنان را بر سلطان فریاد.
هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن .
بر او ممتحن را دستگاه است
بر او منهزم را زینهار است .
سخن متظلمان و ممتحنان شنید. (تاریخ بیهقی ص 385).
بی هنر گر گنج یابد ممتحن بایدْش ْ بود
باهنر بی چیز اگر ماند نباشد ممتحن .
شاخ را بنگر چو پشت دال خم
برگ را بنگر چو روی ممتحن .
همچو غریب ممتحن ، پژمرده باغ بینوا.
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم .
یاریی یاریی که رنجورم
رحمتی رحمتی که ممتحنم .
باقر (ع ) در عهد عبدالعزیز درمانده و ممتحن . (کتاب النقض ص 426).
وین جاهلان ملمعکارند و منتحل
زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند.
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید.
ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان .
اهل مکنت به فقر و فاقت ممتحن گشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است .
جان در بلای تن شده رنجور و بی قرار
تن در هوای جان شده مهجور وممتحن .
اخیار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و درکار. (جهانگشای جوینی ).
یک جهان پر شر و شور است از آنک
دولت شاه جهان ممتحن است .
هر کجا شیری از پیکار کلبی ممتحن . (جهانگشای جوینی ).
ازسماع بانگ آب آن ممتحن
گشت خشت انداز وز آنجا خشت کن .
آمدی اندر جهان ای ممتحن
هیچ می بینی طریق آمدن .
لیک پیر عقل نی پیر مسن
می ندانی ممتحن از ممتحن .
- ممتحن ساختن ؛ گرفتار درد و اندوه کردن . بدحال ساختن :
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل
که صد بارش به محنت ممتحن ساخت .