مسمار
لغتنامه دهخدا
مسمار. [ م ِ ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی را استوار کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). هرچه بدان چیزی یا جائی را بند و مضبوط نمایند. بند آهن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بند. (دهار). ج ، مَسامیر :
بپیوند مسمارهای گران
ز سر تا به پایش ببند اندران .
بفرمودشان تا به ساری برند
به غل و به مسمار و خواری برند.
بسوده ست پایش به بند گران
دو دستش به مسمار آهنگران .
رسته ها بینم بر مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار.
گشاده آنگهی گردد همه کار
که لختی بیش او را بند و مسمار.
همان که داشت برادرت را بر آن تخلیط
همو ببست برادرت را به صد مسمار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278).
لاشه ٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم .
به پای خویش به گور آمدی سر خود گیر
که چرخ از پی تو دارد آتشین مسمار.
|| میخ آهنین . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (غیاث ) (مهذب الاسماء). میخ آهن . (منتهی الارب ) (دهار). میخ . (آنندراج ). وتد. میخ درشت . (یادداشت مرحوم دهخدا):
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن سیمین همه بش و مسمار.
یکی را به مسمار کنده دو چشم
چو منذر بدید آن برآورد خشم .
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مرزاقش .
وین خلق همه تبه شد و برزد
هر کس به دلش ز کفر مسماری .
زود دی گشته گیر فردا را
که نه برگشت چرخ مسمار است .
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
نشود جز به من گشاده دری
که ضرورت بر آن زند مسمار.
مسمار سه ملک برکشیدیم
جائی که دو دم بایستادیم .
باﷲ ار بر من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا مثل این بدگوهری .
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم .
ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته .
ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسید
سم سمند ترا لعل نعل و مسمار است .
درهای ظلم و جور... به مسمار انتصاف بسته . (سندبادنامه ص 9).
ز نعلش بر صبا مسمارمی زد
زمین را چون فلک پرگار می زد.
دوتا زآن شد که از ره خار می کند
چو خار از پای خود مسمار می کند.
کز ناوک آهنین آن خار
روید ز دلم هنوز مسمار.
آن هزاران حجت و گفتار بد
بر دهانش گشته چون مسمار بد.
مسمار کوهسار به نطع زمین بدوخت
تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد.
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورده پیش .
از برای نعل یکرانش به هر سی روز چرخ
از مه نو نعل و مسمار از ثریا ساخته .
از پی حرب عدوی توزره بافد ابر
آسمان جبه و انجم همه بر وی مسمار.
جفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیه ها جمله در آن باب مثال مسمار.
درزی چو جامه دکمه نهادی به خانه آر
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است .
هرچه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد
اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است .
- به مسمار بودن ؛ کنایه از بسته بودن . مقفل بودن :
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بوده ست در مردمی و جود به مسمار.
- به مسمار داشتن ؛ کاملاً بستن . مقفل داشتن :
همیشه در راحت این دیوبدخو
بر آزادمردان به مسمار دارد.
- به مسمار دوختن ؛ کاملاً بستن . محکم بستن . میخکوب کردن :
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
میر چه گوئی که بر تو بر در مسجد
ای شده گمره بدوخته ست به مسمار.
گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش
بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت .
پس درِ داد بسته چون مانده ست
گر به مسمار در ندوخته اند؟
ستاره گره بسته بر کارها
فرودوخته لب به مسمارها.
- به مسمار کردن ؛ مقفل ساختن . مسمار کردن :
بر من ار بخت گشاده کند از عدل دری
آن در از هجر به مسمار مکن گو نکنم .
تا در امید من هجر به مسمار کرد
باد وصالش مرا نعل در آتش نهاد.
رجوع به ترکیب مسمار کردن شود.
- دهن به مسمار (دهان به مسمار) ؛ دهان کاملاً بسته . دهان محکم بسته . کاملاً خاموش :
گنج علمند و فضل اگرچه ز بیم
در فراز دهن به مسمارند.
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو ز حکمت دهان به مسماریم .
- مسمار برنهادن ؛ مقفل ساختن . به مسمار دوختن . مسمار کردن . رجوع به ترکیب های مسمار کردن و به مسمار دوختن شود.
- || کاملاً بستن . مسدود کردن . سد کردن :
بر روز خلق تا در اقبال برگشاد
درهای فتنه را همه مسمار برنهاد.
- مسمار ترازو ؛ کظامة. (منتهی الارب ). حلقه ٔ سر دوش ترازو که رشته بر وی بندند. (منتهی الارب ).
- مسمار کردن ؛ مقفل ساختن . به مسمار کردن :
گر کسی را اهل بینی بازگو
ورنه درج نطق را مسمار کن .
- || در محاوره ٔ عامه ویران کردن . (آنندراج ) : اما یک مسمار آن چنان محکم نشسته بود که اگر خانه را مسمار می کردی برنمی آمد. (نعمت خان عالی مفرح القلوب از آنندراج ).
|| (ص ) مرد نیکو سیاست کننده ٔ شتران . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
بپیوند مسمارهای گران
ز سر تا به پایش ببند اندران .
بفرمودشان تا به ساری برند
به غل و به مسمار و خواری برند.
بسوده ست پایش به بند گران
دو دستش به مسمار آهنگران .
رسته ها بینم بر مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار.
گشاده آنگهی گردد همه کار
که لختی بیش او را بند و مسمار.
همان که داشت برادرت را بر آن تخلیط
همو ببست برادرت را به صد مسمار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278).
لاشه ٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم .
به پای خویش به گور آمدی سر خود گیر
که چرخ از پی تو دارد آتشین مسمار.
|| میخ آهنین . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (غیاث ) (مهذب الاسماء). میخ آهن . (منتهی الارب ) (دهار). میخ . (آنندراج ). وتد. میخ درشت . (یادداشت مرحوم دهخدا):
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن سیمین همه بش و مسمار.
یکی را به مسمار کنده دو چشم
چو منذر بدید آن برآورد خشم .
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مرزاقش .
وین خلق همه تبه شد و برزد
هر کس به دلش ز کفر مسماری .
زود دی گشته گیر فردا را
که نه برگشت چرخ مسمار است .
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
نشود جز به من گشاده دری
که ضرورت بر آن زند مسمار.
مسمار سه ملک برکشیدیم
جائی که دو دم بایستادیم .
باﷲ ار بر من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا مثل این بدگوهری .
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم .
ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته .
ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسید
سم سمند ترا لعل نعل و مسمار است .
درهای ظلم و جور... به مسمار انتصاف بسته . (سندبادنامه ص 9).
ز نعلش بر صبا مسمارمی زد
زمین را چون فلک پرگار می زد.
دوتا زآن شد که از ره خار می کند
چو خار از پای خود مسمار می کند.
کز ناوک آهنین آن خار
روید ز دلم هنوز مسمار.
آن هزاران حجت و گفتار بد
بر دهانش گشته چون مسمار بد.
مسمار کوهسار به نطع زمین بدوخت
تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد.
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورده پیش .
از برای نعل یکرانش به هر سی روز چرخ
از مه نو نعل و مسمار از ثریا ساخته .
از پی حرب عدوی توزره بافد ابر
آسمان جبه و انجم همه بر وی مسمار.
جفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیه ها جمله در آن باب مثال مسمار.
درزی چو جامه دکمه نهادی به خانه آر
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است .
هرچه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد
اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است .
- به مسمار بودن ؛ کنایه از بسته بودن . مقفل بودن :
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بوده ست در مردمی و جود به مسمار.
- به مسمار داشتن ؛ کاملاً بستن . مقفل داشتن :
همیشه در راحت این دیوبدخو
بر آزادمردان به مسمار دارد.
- به مسمار دوختن ؛ کاملاً بستن . محکم بستن . میخکوب کردن :
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
میر چه گوئی که بر تو بر در مسجد
ای شده گمره بدوخته ست به مسمار.
گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش
بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت .
پس درِ داد بسته چون مانده ست
گر به مسمار در ندوخته اند؟
ستاره گره بسته بر کارها
فرودوخته لب به مسمارها.
- به مسمار کردن ؛ مقفل ساختن . مسمار کردن :
بر من ار بخت گشاده کند از عدل دری
آن در از هجر به مسمار مکن گو نکنم .
تا در امید من هجر به مسمار کرد
باد وصالش مرا نعل در آتش نهاد.
رجوع به ترکیب مسمار کردن شود.
- دهن به مسمار (دهان به مسمار) ؛ دهان کاملاً بسته . دهان محکم بسته . کاملاً خاموش :
گنج علمند و فضل اگرچه ز بیم
در فراز دهن به مسمارند.
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو ز حکمت دهان به مسماریم .
- مسمار برنهادن ؛ مقفل ساختن . به مسمار دوختن . مسمار کردن . رجوع به ترکیب های مسمار کردن و به مسمار دوختن شود.
- || کاملاً بستن . مسدود کردن . سد کردن :
بر روز خلق تا در اقبال برگشاد
درهای فتنه را همه مسمار برنهاد.
- مسمار ترازو ؛ کظامة. (منتهی الارب ). حلقه ٔ سر دوش ترازو که رشته بر وی بندند. (منتهی الارب ).
- مسمار کردن ؛ مقفل ساختن . به مسمار کردن :
گر کسی را اهل بینی بازگو
ورنه درج نطق را مسمار کن .
- || در محاوره ٔ عامه ویران کردن . (آنندراج ) : اما یک مسمار آن چنان محکم نشسته بود که اگر خانه را مسمار می کردی برنمی آمد. (نعمت خان عالی مفرح القلوب از آنندراج ).
|| (ص ) مرد نیکو سیاست کننده ٔ شتران . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).