مثنا
لغتنامه دهخدا
مثنا. [ م ُ ث َن ْ نا ] (ع ص ) مکرر. دوباره :
اشعار من آن است که در صنعت نظمش
نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا.
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرر
مدح تو گویم اکنون هرلحظه ای مثنا.
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت
زبهرآنکه مثنا شود همی ز صداش .
هر چند مثنا شود قوافی
ای روح بزرگی فداک روحی .
هر یک ثنا که بر تو فرو خوانم
بنیوش و باز خواه ومثنا کن .
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم .
انجم ماده فش آماده ٔ حج آمده اند
تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند.
دادمش تصدیع نثر و می دهم ابرام نظم
دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این .
اشعار من آن است که در صنعت نظمش
نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا.
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرر
مدح تو گویم اکنون هرلحظه ای مثنا.
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت
زبهرآنکه مثنا شود همی ز صداش .
هر چند مثنا شود قوافی
ای روح بزرگی فداک روحی .
هر یک ثنا که بر تو فرو خوانم
بنیوش و باز خواه ومثنا کن .
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم .
انجم ماده فش آماده ٔ حج آمده اند
تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند.
دادمش تصدیع نثر و می دهم ابرام نظم
دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این .