فلسفی
لغتنامه دهخدا
فلسفی . [ ف َ س َ ] (ص نسبی ) منسوب به فلسفه . فیلسوف . (یادداشت مؤلف ). حکیم و دانشمند، و این منسوب است به فلسفة که به معنی حکیم و دانشمند شدن است . (غیاث از منتخب ) :
هست طبیب ِ بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سؤدد.
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت وپرسیدم بی مر.
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزد
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم .
نقد هرفلسفی کم از فلسی است
فلس در کیسه ٔ عمل منهید.
فلسفی مرد دین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید.
فلسفی میگفت چون دانی حدوث
حادثی ّ ابر چه داند غیوث .
رجوع به فلسفه شود.
هست طبیب ِ بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سؤدد.
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت وپرسیدم بی مر.
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزد
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم .
نقد هرفلسفی کم از فلسی است
فلس در کیسه ٔ عمل منهید.
فلسفی مرد دین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید.
فلسفی میگفت چون دانی حدوث
حادثی ّ ابر چه داند غیوث .
رجوع به فلسفه شود.