فلا
لغتنامه دهخدا
فلا. [ ف َ ] (ع اِ) ج ِ فلاة. بیابانها. (منتهی الارب ) :
یا رب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.
تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا
که نمی گنجی تو در شهر و فلا.
یا چو درختم که به امر رسول
بیخ کشان آمدم اندر فلا.
رجوع به فلاة شود.
یا رب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.
تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا
که نمی گنجی تو در شهر و فلا.
یا چو درختم که به امر رسول
بیخ کشان آمدم اندر فلا.
رجوع به فلاة شود.