غیری
لغتنامه دهخدا
غیری . [ غ َ ] (ص نسبی ، اِ) اجنبی . بیگانه . (از ناظم الاطباء) دیگری . شخص دیگر :
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط بخاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم .
هرچه غیری از تو لافی میزند
از سر غیرت جهانی میکنم .
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم .
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط بخاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم .
هرچه غیری از تو لافی میزند
از سر غیرت جهانی میکنم .
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم .