غمان
لغتنامه دهخدا
غمان . [ غ َ ] (ص ) غمناک . (لطائف اللغات از غیاث اللغات و آنندراج ). مغموم و اندوهگین . (ناظم الاطباء). || (اِ) ج ِغم ، برخلاف قیاس ، نظیر: گناهان و سخنان و جز آن . غمها. اندهان . و در بعضی شواهدی که در زیر آورده میشود ظاهراً بمعنی غم است بحال افراد نه جمع :
تابشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری .
چنان تافته برگشتم از غمان
چنان گمره برگشتم از نهیب .
همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی .
جدایی را پدید آمد بهانه
غمانم را پدید آمد کرانه .
تیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا.
وز خواری اسلام و علم مؤذن
بی نان و چو نای از غمان نوانست .
نه مر دلم را با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن .
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو.
در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت
کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست .
هر دلی کز قبَل ِ شادی او شاد بود
گرْش طوفان غمان خیزد غمگین نشود .
تار مویم بمن نمود سپید
زین نمودن غمان من بفزود.
خون دلم مخور که غمان تو میخورم
رحمی بکن که زخم سنان تو میخورم .
گفتم که از غمان تو آهی برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختی .
خار دل را گر بدیدی هر خسی
کی غمان را دست بودی بر کسی .
هیچ کرمنا شنید این آسمان
که شنید این آدمی پرغمان .
تنها دل من است گرفتار در غمان
یا خود درین زمانه دل شادمان کم است .
زبس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
نسیم صبح به یکدم ز جای برباید.
|| ظاهراً در شواهدی که در زیر نقل میشود غمان بمعنی غم بحال افراد است :
یوسف رویی کز او فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانه ٔ غمان کرد دلم .
جهان را چنین است آیین و سان
یکی روز شادی و دیگر غمان .
ز خواب اندرآمد شده شاددل
ز درد و غمان گشته آزاددل .
ز درد و غمان رستگان توایم
به ایران کمربستگان توایم .
غمان زرد را در دل گرفته
سیه بختش رخ اندر گل نهفته .
گلش با خار و نازش با غمان است
هوا با رنج و سودش بازیان است .
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فرد است و با غمان انباز.
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور.
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت .
تابشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری .
چنان تافته برگشتم از غمان
چنان گمره برگشتم از نهیب .
همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی .
جدایی را پدید آمد بهانه
غمانم را پدید آمد کرانه .
تیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا.
وز خواری اسلام و علم مؤذن
بی نان و چو نای از غمان نوانست .
نه مر دلم را با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن .
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو.
در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت
کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست .
هر دلی کز قبَل ِ شادی او شاد بود
گرْش طوفان غمان خیزد غمگین نشود .
تار مویم بمن نمود سپید
زین نمودن غمان من بفزود.
خون دلم مخور که غمان تو میخورم
رحمی بکن که زخم سنان تو میخورم .
گفتم که از غمان تو آهی برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختی .
خار دل را گر بدیدی هر خسی
کی غمان را دست بودی بر کسی .
هیچ کرمنا شنید این آسمان
که شنید این آدمی پرغمان .
تنها دل من است گرفتار در غمان
یا خود درین زمانه دل شادمان کم است .
زبس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
نسیم صبح به یکدم ز جای برباید.
|| ظاهراً در شواهدی که در زیر نقل میشود غمان بمعنی غم بحال افراد است :
یوسف رویی کز او فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانه ٔ غمان کرد دلم .
جهان را چنین است آیین و سان
یکی روز شادی و دیگر غمان .
ز خواب اندرآمد شده شاددل
ز درد و غمان گشته آزاددل .
ز درد و غمان رستگان توایم
به ایران کمربستگان توایم .
غمان زرد را در دل گرفته
سیه بختش رخ اندر گل نهفته .
گلش با خار و نازش با غمان است
هوا با رنج و سودش بازیان است .
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فرد است و با غمان انباز.
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور.
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت .