صدا
لغتنامه دهخدا
صدا. [ ص َ ] (ع اِ) معرب «سدا» است و آن آوازی باشد که در کوه و گنبد وامثال آن پیچد و باز همان شنیده شود و در عربی نیز همین معنی را دارد. (برهان ). بانگ که بر کوه افتد. (بحر الجواهر). آواز که از گنبد و کوه و چاه و غیره بازآید و مطلق هر آواز را نیز گویند. (غیاث اللغات ). ابن الجبل . ابن الطود. ابنةالجبل . بنات رضوی . (المرصع). نوف .بانگ . پژواک . پژوال . چرنگ . صوت . آواز. در عربی صدی است . || (اصطلاح فیزیک ) صدائی است که از انعکاس صوت بوجود می آید. به این قسم که چون امواج صوتی با سطح انعکاس تلاقی نمایند، منعکس میگردند و صدائی نظیر صدای اولی احداث مینمایند، شرط لازم برای اینکه صدا از صدای اصل تمییز داده شود اینستکه فاصله ٔ شخص تا سطح انعکاس لااقل هفده متر بوده باشد :
شجر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من
صدا از کوه چون آید چگونه نی شکر دارد.
وزآن شبدیز تندرشیهه ٔ او
زمانه پر صدا چون کوهسار است .
هرچه گویم همی بر این سر کوه
پاسخ من همه صدا باشد.
سقفش به صدا پس از دو هفته
بی هیچ مدد نشیدخوانست .
گر ز غمم صد یکی شرح دهم پیش کوه
آه دهدپاسخم کوه بجای صدا.
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک اﷲ صدائی نیابی .
اگر بکوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی بجای صدا.
آخر آوازی در کوهی دهی صدائی بازدهد. (سندبادنامه ص 54).
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
بوقت سحرگه صدا داده بود.
صدائی برآورد کوه از نهفت
همان را که او گفته بد بازگفت .
این جهان کوه است و فعل ما ندا
بازگردد این نداها را صدا.
پرس پرسان کاین مؤذن کو کجاست
که صدای بانگ او راحت فزاست .
گوئی کدام سنگدل این پند بشنود
بر کوه خوان که باز بگوش آیدش صدا.
ترا که این همه بلبل نوای عشق زند
چه التفات بود بر صدای منکر زاغ .
گر برسد ناله ٔ سعدی به کوه
کوه بنالد بزبان صدا.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند.
منزل سلمی که بادش هردم از ما صد سلام
پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس .
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه ٔ حافظ هنوز پر ز صداست .
ساقی بیا که عشق صدا می کند بلند
کآنکس که گفت قصه ٔ ما هم ز ما شنید.
ما می به بانگ چنگ نه امروز میکشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
سنگین نمی شد این همه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دلها صدا بلند.
شد فزون ناله و افغان من از بخت سیاه
سرمه حرفی است که گویند صدا میگیرد.
چه موسم است که گر ناله می کند بلبل
صدای قهقهه در صحن باغ می پیچد؟
و با برداشتن دادن ، گرفتن ، نشستن ترکیب گردد. رجوع به ذیل هر یک از این لغات شود.
- یک صدا ؛ متحد، هم آواز. متفقاً.
- امثال :
شما اسم بگذارید تا ما صدا کنیم .
یک دست بی صداست ؛ یعنی توفیق از آن جمعیت است . رجوع به امثال و حکم شود.
|| بوم . (منتهی الارب ). رجوع به صدی شود. || تن مرده . رجوع به صدی شود. || دماغ . (منتهی الارب ) (بحر الجواهر). رجوع به صدا شود.
شجر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من
صدا از کوه چون آید چگونه نی شکر دارد.
وزآن شبدیز تندرشیهه ٔ او
زمانه پر صدا چون کوهسار است .
هرچه گویم همی بر این سر کوه
پاسخ من همه صدا باشد.
سقفش به صدا پس از دو هفته
بی هیچ مدد نشیدخوانست .
گر ز غمم صد یکی شرح دهم پیش کوه
آه دهدپاسخم کوه بجای صدا.
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک اﷲ صدائی نیابی .
اگر بکوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی بجای صدا.
آخر آوازی در کوهی دهی صدائی بازدهد. (سندبادنامه ص 54).
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
بوقت سحرگه صدا داده بود.
صدائی برآورد کوه از نهفت
همان را که او گفته بد بازگفت .
این جهان کوه است و فعل ما ندا
بازگردد این نداها را صدا.
پرس پرسان کاین مؤذن کو کجاست
که صدای بانگ او راحت فزاست .
گوئی کدام سنگدل این پند بشنود
بر کوه خوان که باز بگوش آیدش صدا.
ترا که این همه بلبل نوای عشق زند
چه التفات بود بر صدای منکر زاغ .
گر برسد ناله ٔ سعدی به کوه
کوه بنالد بزبان صدا.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند.
منزل سلمی که بادش هردم از ما صد سلام
پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس .
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه ٔ حافظ هنوز پر ز صداست .
ساقی بیا که عشق صدا می کند بلند
کآنکس که گفت قصه ٔ ما هم ز ما شنید.
ما می به بانگ چنگ نه امروز میکشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
سنگین نمی شد این همه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دلها صدا بلند.
شد فزون ناله و افغان من از بخت سیاه
سرمه حرفی است که گویند صدا میگیرد.
چه موسم است که گر ناله می کند بلبل
صدای قهقهه در صحن باغ می پیچد؟
و با برداشتن دادن ، گرفتن ، نشستن ترکیب گردد. رجوع به ذیل هر یک از این لغات شود.
- یک صدا ؛ متحد، هم آواز. متفقاً.
- امثال :
شما اسم بگذارید تا ما صدا کنیم .
یک دست بی صداست ؛ یعنی توفیق از آن جمعیت است . رجوع به امثال و حکم شود.
|| بوم . (منتهی الارب ). رجوع به صدی شود. || تن مرده . رجوع به صدی شود. || دماغ . (منتهی الارب ) (بحر الجواهر). رجوع به صدا شود.