سیار
لغتنامه دهخدا
سیار. [ س َی ْ یا ] (ع ص ) رونده . (از آنندراج ). کسی که سیر میکند و آنکه بسیار میگردد و آنکه برای تماشا و تفرج سیر میکند. (ناظم الاطباء). سیاح . (زمخشری ). کثیرالسیر. (اقرب الموارد) :
ستاره گفت منم پیک عزت از دراو
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم .
همچو پرگاری از دو رنگی حال
یک قدم ثابت و دگر سیار.
عارفان صائب ز سعد و نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند.
|| کوکبی که بر گرد آفتاب و یا کوکب دیگر میگردد. ضد ثابت . (ناظم الاطباء) :
از تیغ به بالا بکند موی بدو نیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار.
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
به مجلس اندر رویش بلند خورشید است
به معرکه اندر تیرش ستاره سیار است .
روی دیوان ترک روی نهی
شب تاری چو کوکب سیار.
کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار.
|| جماعت مسافر. || کاروان . (ناظم الاطباء).
ستاره گفت منم پیک عزت از دراو
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم .
خاقانی .
همچو پرگاری از دو رنگی حال
یک قدم ثابت و دگر سیار.
خاقانی .
عارفان صائب ز سعد و نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند.
صائب .
|| کوکبی که بر گرد آفتاب و یا کوکب دیگر میگردد. ضد ثابت . (ناظم الاطباء) :
از تیغ به بالا بکند موی بدو نیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار.
منوچهری .
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279).
به مجلس اندر رویش بلند خورشید است
به معرکه اندر تیرش ستاره سیار است .
مسعودسعد.
روی دیوان ترک روی نهی
شب تاری چو کوکب سیار.
مسعودسعد.
کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار.
نظامی .
|| جماعت مسافر. || کاروان . (ناظم الاطباء).