سمند
لغتنامه دهخدا
سمند.[ س َ م َ ] (اِ) رنگی باشد بزردی مائل مر اسب را. (برهان ) (آنندراج ). رنگی است مر اسب و اشتر را. (جهانگیری ). اسب زرده . (فرهنگ اسدی ) (السامی ) :
بدان زمان که بر ابطال تیره گون گردد
همه کمیت نماید ز خون سیاه سمند.
به پیش اندر آید گرفته کمند
نشسته ابر اسب تازی سمند.
دلاورترین اسبان کمیت است ... و باهنرتر سمند. (نوروزنامه ). || اسب مطلق . (فرهنگ رشیدی ). اسب آن رنگ سمنددارد. (آنندراج ) :
ز پشت سمندش بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست .
نهادند زین بر سمند جهان
خروش آمد از دیدگه در زمان .
تا زمان بیندش دایم هوشیار
گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند.
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندردمید.
قاعده ٔ بزم ساز بر گل و نقل و نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند.
در میان آب و آتش کاین سلاح است این سمند
شیرمردان چون سلحفات و سمندر ساختند.
من که خاقانیم ار نعل سمندش بوسم
بخدا کافسر خاقان بخراسان یابم .
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش خوشه دهقان تبه کرد.
ز تاج مرصع بیاقوت و لعل
ز تازی سمندان پولادنعل .
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نی که بر گردن نهند.
بگرد پای سمندش نمیرسد مشتاق
که دست بوس کنم تا بدان دهن چه رسد.
سمند دولت اگر چند سر کشیده رود
ز همرهان بسرتازیانه یاد آرید.
- سمند سخن :
سمند سخن تا بجایی براند
که قاضی چو خر در وَحَل بازماند.
|| تیر پیکان دار. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). تیر پیکان . (ناظم الاطباء).
بدان زمان که بر ابطال تیره گون گردد
همه کمیت نماید ز خون سیاه سمند.
به پیش اندر آید گرفته کمند
نشسته ابر اسب تازی سمند.
دلاورترین اسبان کمیت است ... و باهنرتر سمند. (نوروزنامه ). || اسب مطلق . (فرهنگ رشیدی ). اسب آن رنگ سمنددارد. (آنندراج ) :
ز پشت سمندش بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست .
نهادند زین بر سمند جهان
خروش آمد از دیدگه در زمان .
تا زمان بیندش دایم هوشیار
گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند.
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندردمید.
قاعده ٔ بزم ساز بر گل و نقل و نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند.
در میان آب و آتش کاین سلاح است این سمند
شیرمردان چون سلحفات و سمندر ساختند.
من که خاقانیم ار نعل سمندش بوسم
بخدا کافسر خاقان بخراسان یابم .
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش خوشه دهقان تبه کرد.
ز تاج مرصع بیاقوت و لعل
ز تازی سمندان پولادنعل .
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نی که بر گردن نهند.
بگرد پای سمندش نمیرسد مشتاق
که دست بوس کنم تا بدان دهن چه رسد.
سمند دولت اگر چند سر کشیده رود
ز همرهان بسرتازیانه یاد آرید.
- سمند سخن :
سمند سخن تا بجایی براند
که قاضی چو خر در وَحَل بازماند.
|| تیر پیکان دار. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). تیر پیکان . (ناظم الاطباء).