ترجمه مقاله

سرنگونسار

لغت‌نامه دهخدا

سرنگونسار. [س َ ن ِ گو ] (ص مرکب ) نگونسار. سرنگون :
بدان را بهر جای سالار کرد
خردمند را سرنگونسار کرد.

فردوسی .


ستمکاره را زنده بر دار کن
دوپایش زبر سرنگونسار کن .

فردوسی .


سرنگونسار ز شرم و رو تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی .

منوچهری .


یک نیزه بر دهان آن کافر زد و او را سرنگونسار از اسب درافکند، زنگی جان بداد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
هر کجا در دل زمین موشی است
سرنگونسار بر فلک میزد.

انوری .


اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من .

خاقانی .


از شرم پیاده روی و ترس خویش خود را سرنگونسار از کمر می انداخت . (جهانگشای جوینی ).
هر یکی را او به گرزی می فکند
سرنگونسار اندر اقدام سمند.

مولوی .


ترجمه مقاله