سحار
لغتنامه دهخدا
سحار. [ س َح ْ حا ] (ع ص ) ساحر. (اقرب الموارد). سحر کننده . (آنندراج ). جادو. ج ، سحارون . (مهذب الاسماء). افسونگر. جادوگر. شعبده باز. (ناظم الاطباء) : یأتوک بکل سحار علیم . (قرآن 37/26).
بچشمش اندر گفتی کشیده بودستی
بسحر سرمه ٔ خوبی و نیکویی سحار.
چشم سعدی بخواب بیند خواب
که ببیند بچشم سحارت .
|| مجازاً، شیوا. نغز. که خواننده و شنونده را شیفته سازد: کلک سحار؛ قلم سحار. بیان سحار؛ گفتار شگفت انگیز.
بچشمش اندر گفتی کشیده بودستی
بسحر سرمه ٔ خوبی و نیکویی سحار.
چشم سعدی بخواب بیند خواب
که ببیند بچشم سحارت .
|| مجازاً، شیوا. نغز. که خواننده و شنونده را شیفته سازد: کلک سحار؛ قلم سحار. بیان سحار؛ گفتار شگفت انگیز.