دنبل
لغتنامه دهخدا
دنبل . [ دُم ْ ب َ ] (اِ) دمل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً مرکز آن متقرح گشته و گود می گردد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). دبیله . دُمَّل . بناور.(یادداشت مؤلف ). ورمی که در اعضاء به هم رسد و به زبان عربی دمل می گویند. (لغت فرس اسدی ) :
دنبل برآمد آن سره یار مرا به ...
من بودمش به داروی آن درد رهنمون .
این بد علاج و داروی دنبل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون .
چرخ دریوزه ٔ مرهم کند از خاک درش
تا مگر به شود اندر خم پشتش دنبل .
و رجوع به دمل شود.
دنبل برآمد آن سره یار مرا به ...
من بودمش به داروی آن درد رهنمون .
این بد علاج و داروی دنبل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون .
چرخ دریوزه ٔ مرهم کند از خاک درش
تا مگر به شود اندر خم پشتش دنبل .
و رجوع به دمل شود.