خیرخیر
لغتنامه دهخدا
خیرخیر. (ق مرکب ) هرزه . بیهوده . بی سبب . بی تقریب . (ناظم الاطباء). بهرزه . بیهده . (یادداشت مؤلف ). بی دلیل . بی علت :
دریغ آن سوار گرانمایه شیر
که افکنده شد رایگان خیرخیر.
چو شاهان بکینه کشی خیرخیر
ازین دو ستمکاره اندازه گیر.
نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیرخیر ثناگوی او شد آن لشکر.
کار جهان بداند کردن تو غم مدار
آری جهان بدو نسپردند خیرخیر.
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین بخیرخیر چه گردی بکوی ما.
این سلطان بزرگ محتشم را خیرخیر بیازرد. (تاریخ بیهقی ). می فرستاد فرود سرای بدست من و من به اغاچی خادم میدادم و خیرخیر جواب می آوردم و امیر را هیچ نمیدیدمی . (تاریخ بیهقی ). بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و... لشکر بدین بزرگی خیرخیر زیر و زبر شود. (تاریخ بیهقی ). آغازید آب عبدالجبار راخیرخیر ریختن . (تاریخ بیهقی ).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
الم چون رسانی بمن خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم .
خود چنین بر شد بلند از ذات خویش
خیره خیر این نیلگون بی درکلات .
گر خیرخیر کرد نخواهی همی
برخویشتن حذر کن ازین بدکنش .
حق بود پرده پوش من از فضل و من بجهل
در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر.
خیرخیر کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری .
چشمه ٔ خاطرات سنگ انبار
آب از او خیرخیر نتوان یافت .
و اگر ترک این گیرد و خیرخیر بخود آتش بلا نکشد. (جهانگشای جوینی ).
|| (ص ) تیره . تاریک . (ناظم الاطباء) :
ز آواز گردان و باران تیر
همی چشم خورشید شد خیرخیر.
|| شوخ شوخ . (ناظم الاطباء). || گیج . حیران . (یادداشت مؤلف ). سرگشته :
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیرخیر.
فروماندند اندرو خیرخیر
ز دیدار او سست شد پای پیر.
سواران ایران گوان دلیر
ز درگه برون آمدند خیرخیر.
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
چه باشی همی پیش من خیرخیر.
|| مفت . رایگان . (یادداشت مؤلف ) :
نبیره پسر پشت کاوس پیر
تبه شد بدین جایگه خیرخیر.
مثال دادم تا گوسفندان من بفروشند اگر چه ارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیرخیر غارت نشود. (تاریخ بیهقی ).
بر هر گناه سخره ٔ دیوم بخیرخیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.
نیامد از من خیری و در دلم همه آن
که حق پذیرد بی خیرخیر خیرمرا.
|| زُل زُل . خیره خیره . (یادداشت مؤلف ) :
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی اوبود مانده خیرخیر.
دریغ آن سوار گرانمایه شیر
که افکنده شد رایگان خیرخیر.
چو شاهان بکینه کشی خیرخیر
ازین دو ستمکاره اندازه گیر.
نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیرخیر ثناگوی او شد آن لشکر.
کار جهان بداند کردن تو غم مدار
آری جهان بدو نسپردند خیرخیر.
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین بخیرخیر چه گردی بکوی ما.
این سلطان بزرگ محتشم را خیرخیر بیازرد. (تاریخ بیهقی ). می فرستاد فرود سرای بدست من و من به اغاچی خادم میدادم و خیرخیر جواب می آوردم و امیر را هیچ نمیدیدمی . (تاریخ بیهقی ). بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و... لشکر بدین بزرگی خیرخیر زیر و زبر شود. (تاریخ بیهقی ). آغازید آب عبدالجبار راخیرخیر ریختن . (تاریخ بیهقی ).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
الم چون رسانی بمن خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم .
خود چنین بر شد بلند از ذات خویش
خیره خیر این نیلگون بی درکلات .
گر خیرخیر کرد نخواهی همی
برخویشتن حذر کن ازین بدکنش .
حق بود پرده پوش من از فضل و من بجهل
در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر.
خیرخیر کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری .
چشمه ٔ خاطرات سنگ انبار
آب از او خیرخیر نتوان یافت .
و اگر ترک این گیرد و خیرخیر بخود آتش بلا نکشد. (جهانگشای جوینی ).
|| (ص ) تیره . تاریک . (ناظم الاطباء) :
ز آواز گردان و باران تیر
همی چشم خورشید شد خیرخیر.
|| شوخ شوخ . (ناظم الاطباء). || گیج . حیران . (یادداشت مؤلف ). سرگشته :
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیرخیر.
فروماندند اندرو خیرخیر
ز دیدار او سست شد پای پیر.
سواران ایران گوان دلیر
ز درگه برون آمدند خیرخیر.
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
چه باشی همی پیش من خیرخیر.
|| مفت . رایگان . (یادداشت مؤلف ) :
نبیره پسر پشت کاوس پیر
تبه شد بدین جایگه خیرخیر.
مثال دادم تا گوسفندان من بفروشند اگر چه ارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیرخیر غارت نشود. (تاریخ بیهقی ).
بر هر گناه سخره ٔ دیوم بخیرخیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.
نیامد از من خیری و در دلم همه آن
که حق پذیرد بی خیرخیر خیرمرا.
|| زُل زُل . خیره خیره . (یادداشت مؤلف ) :
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی اوبود مانده خیرخیر.