خشت
لغتنامه دهخدا
خشت . [ خ ِ ] (اِ) آجر خام و ناپخته . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پاره ای گل که آن را در قالبی ریزند و چون شکل قالب بخود گرفت قالب را از آن خارج کنند وسپس آن پاره گل ، شکل قالب گرفته ، را در آفتاب گذارند تا خشک شود و بعد آن را در ساختمانها بکار برند. می گویند خشت بهتر از آجر عایق گرما و صدا است . این پاره گل را گاه به جای «خشت « »خشت خام » نیز می گویند و چون خشت خام را بپزند آجر میشود. لَبِن :
مغ از نشاط سبدچین که مست خواهد شد
کند برابر چرخشت خشت بالینا.
نه پادیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.
نه سیم است با من نه زر و گهر
نه خشت و نه آب و نه دیوار گر.
اگرتخت یابی و گر تاج و گنج
وگر چند پوشیده باشی برنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت .
بنالید و گفت اسب را زین کنید
از این پس مرا خشت بالین کنید.
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری بردند به غداری .
صدش داد از آن همچو آتش برنگ
که هر خشت ده من بر آمد بسنگ .
هر آن خشت کز کالبد شد بدر
بر ان کالبد بازناید دگر.
هر آن خشتی که بر سقف سرائیست
بدان کان از سر کشور خدائیست .
بل خشت زرین زان بنان شد در خوی خجلت نهان
چون خشت گل در آبدان از دست بنا ریخته .
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید بمرگ
گر بخشت و بسپر میر کیائید همه .
دو خشتی برآورده قصری عظیم
یکی خشت از زر یکی خشت سیم .
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد بقصر بهشت .
ز بس خشت آهن که شد برهلاک
لحد بسته بر کشتگان خشت خاک .
از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی برگیر
وانگه آن خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زر گیر.
هر آن پاره خشتی که بر منظریست
سر کیقبادی و اسکندریست .
چون خشت به آسیا بری خاک آری .
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا می رود دیوار کج .
- امثال :
خشت اول چون کج گذاشته شد دیوار کج در می آید :
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساندبرفلک باشد همان دیوار کج .
این مثل باشد که تا گردون رود دیوار کج
خشت اول را اگر اول نهد معمار کج .
کار دل است کار خشت و گل نیست .
این مثل در جایی می زنند که آدمی را بدون دلیل از چیزی خوش آید و به آن عشق ورزد. یک خشت بگذار درش ؛ کنایه از تمام کردن است می گویند تمام کن و یک خشت بگذار بر در آن .
- خشت بالین بودن ؛ کنایه از مردن است :
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو.
- خشت برآب زدن ؛ کار بیهوده کردن .
- خشت بر دریا زدن ؛ کنایه از کار عبث کردن است .
خشت بر دریا زدن بی حاصل است .
- خشت بر زبر آب زدن ؛ خشت برآب زدن ، کار بیهوده کردن :
در عشق تو مر دل رقم صبر کشیدن
چون خشت زدن بر زبر آب روان است .
- خشت پخته ؛ آجر.
- خشت خام ؛ خشتی که در کوره نپزند یعنی آجر نشده است :
هر چه در آینه جوان بیند
پیر در خشت خام آن بیند.
- خشت ، خشت خام بر آب افکندن ؛ کنایه از ضایع کردن امری و چیزی است :
چو کرداربا ناسپاسان کنی
همی خشت خام اندر آب افکنی .
بدانست بهرام کان بود زشت
باب اندر افکنده شد خشک خشت .
- خشت زدن ؛ خشت درست کردن . پاره ٔ گل را در قالب خشت قرار دادن و سپس قالب را بیرون آوردن و پاره ٔ گل را در مقابل آفتاب قرار دادن .
- || دروغ گفتن . لاف زدن . (یادداشت بخطمؤلف ).
- خشت زر ؛ خشتی که از طلاست . کنایه از آفتاب است :
دیوار مشرق را نگر خشت زر آمد قرص خور
چون دست تست آن خشت زر زر بی تقاضا ریخته .
- خشت زرین ؛ خشتی که از طلاست . کنایه از خورشید است :
نقب در دیوار مشرق برد صبح
خشت زرین زان میان آمد برون .
- خشت مالیدن ؛ خشت زدن . خشت درست کردن .
- خشت مالی کردن ؛ خشت زدن . خشت درست کردن .
|| آجر پخته ، آجر. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بعضی از شواهدی که برای خشت یعنی خشت خام آمد برای خشت به معنی آجر نیز قابل انطباق است . || هر چیز چهارگوشه ٔ کلان ستبر. (از ناظم الاطباء). || نوعی از سلاح جنگ باشد و آن نیزه ٔ کوچکی است که در میان آن حلقه ای از ریسمان یا ابریشم بافته بسته باشند انگشت سبابه را درآن حلقه کرده به جانب خصم اندازند . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (غیاث اللغات ) :
خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد
مریخ نوک خشت تو برسان زند همی .
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ
یکی خشت رخشان گرفته بچنگ .
ز گردون بسی سنگ بارید و خشت
پراگنده شد لشکر ایران بدشت .
همی تاخت بهرام خشتی بدست
چنان چون بود مردم نیم مست .
درخشیدن تیغو ژوبین و خشت
تو گفتی بزر اندر آهن سرشت .
سیه کرده عفریت بر زهره گردون
از انجم کشیده بر او خشت و خنجر.
از تیر تو درباره ٔ هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست .
چو کوه آهن و کوه سیه گرفته پناه
وزین دو کوه قوی چون ستاره خشت روان .
خشت او از کوه برگیرد همی تیغ بلند
ناوک اوکنگره برباید از برج حصار.
تیغ او را با قضا و تیر او را با قدر
دست او را با سپهر و خشت او را با شهاب .
وقت سحرگه کلنگ تعبیه ای ساخته ست
از لب دریای هند تا خزران تاخته ست
میغ سیه از قفاش تیغ برون آخته ست
طفل فروکوفته ست خشت بینداخته ست .
این روز چنان افتاد که خشت بینداخت و شیر خویشتن را دزدید. (تاریخ بیهقی ).عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته ٔ قوی بدست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه . (تاریخ بیهقی ص 150). امیر خشتی بینداخت و بر سینه ٔ شیر زد چنانکه جراحتی قوی کرد. (تاریخ بیهقی ).
زبس هند و انبوه چون خیل زاغ
ز بس خشت و خنجر چو رخشان چراغ .
دگر باره هر دو سپه ساخته
کشیده صف و تیغ وخشت آخته .
فکندند از او چند هر گرد گیر
وزان خار او خشت کردند و قیر .
ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت
که پیل شیرشکاری و شیر پیل سوار.
دیگر عُمر است آنکه زد خشت
و افراشت بناء استوارت .
بیحد ز خشت و بیلک تو شیرو ببر و گرگ
بیجان شدند و باز دمادم دگر شود.
یکی خشت پولاد الماس رنگ
برآورد و زد بر دلاور نهنگ .
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف .
او را بشمشیر و خشت و زوبین پاره پاره کردند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
نزد تارک جنگجویی بخشت
که خود و سرش را نه درهم سرشت .
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختمست بر دیگران .
- خشت از جای رفتن ؛ تیر از کمان دررفتن ، کنایه از به وقوع پیوستن است : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت . (تاریخ بیهقی ).
|| نام یک قسم حربه ای در جنگ . (از ناظم الاطباء). || گرز چهار پهلو. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). || بیلچه . (از ناظم الاطباء). || نام نسک دوازدهم است از جمله بیست و یک نسک کتاب زند و پازند یعنی یک قسم از جمله بیست و یک قسم ، چه نسک بمعنی قسم باشد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). || روز 29 بهمن و چهارم از پنجه ٔ دزدیده . (یادداشت بخط مؤلف ). || من . (یادداشت بخط مؤلف ).
- بید خشت ؛ نام گیاهی است دارویی .
- شیر خشت ؛ نام گیاهی است دارویی .
|| نوعی از حلوا هم هست که در مشکها و جاها ریزند تا یک پارچه و قرص شود. || (اِ صوت ) خش خش . (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) :
خشت خشت موش در گوشش رسید
خفت مردی شهوتش کلی رمید.
مغ از نشاط سبدچین که مست خواهد شد
کند برابر چرخشت خشت بالینا.
نه پادیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.
نه سیم است با من نه زر و گهر
نه خشت و نه آب و نه دیوار گر.
اگرتخت یابی و گر تاج و گنج
وگر چند پوشیده باشی برنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت .
بنالید و گفت اسب را زین کنید
از این پس مرا خشت بالین کنید.
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری بردند به غداری .
صدش داد از آن همچو آتش برنگ
که هر خشت ده من بر آمد بسنگ .
هر آن خشت کز کالبد شد بدر
بر ان کالبد بازناید دگر.
هر آن خشتی که بر سقف سرائیست
بدان کان از سر کشور خدائیست .
بل خشت زرین زان بنان شد در خوی خجلت نهان
چون خشت گل در آبدان از دست بنا ریخته .
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید بمرگ
گر بخشت و بسپر میر کیائید همه .
دو خشتی برآورده قصری عظیم
یکی خشت از زر یکی خشت سیم .
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد بقصر بهشت .
ز بس خشت آهن که شد برهلاک
لحد بسته بر کشتگان خشت خاک .
از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی برگیر
وانگه آن خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زر گیر.
هر آن پاره خشتی که بر منظریست
سر کیقبادی و اسکندریست .
چون خشت به آسیا بری خاک آری .
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا می رود دیوار کج .
- امثال :
خشت اول چون کج گذاشته شد دیوار کج در می آید :
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساندبرفلک باشد همان دیوار کج .
این مثل باشد که تا گردون رود دیوار کج
خشت اول را اگر اول نهد معمار کج .
کار دل است کار خشت و گل نیست .
این مثل در جایی می زنند که آدمی را بدون دلیل از چیزی خوش آید و به آن عشق ورزد. یک خشت بگذار درش ؛ کنایه از تمام کردن است می گویند تمام کن و یک خشت بگذار بر در آن .
- خشت بالین بودن ؛ کنایه از مردن است :
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو.
- خشت برآب زدن ؛ کار بیهوده کردن .
- خشت بر دریا زدن ؛ کنایه از کار عبث کردن است .
خشت بر دریا زدن بی حاصل است .
- خشت بر زبر آب زدن ؛ خشت برآب زدن ، کار بیهوده کردن :
در عشق تو مر دل رقم صبر کشیدن
چون خشت زدن بر زبر آب روان است .
- خشت پخته ؛ آجر.
- خشت خام ؛ خشتی که در کوره نپزند یعنی آجر نشده است :
هر چه در آینه جوان بیند
پیر در خشت خام آن بیند.
- خشت ، خشت خام بر آب افکندن ؛ کنایه از ضایع کردن امری و چیزی است :
چو کرداربا ناسپاسان کنی
همی خشت خام اندر آب افکنی .
بدانست بهرام کان بود زشت
باب اندر افکنده شد خشک خشت .
- خشت زدن ؛ خشت درست کردن . پاره ٔ گل را در قالب خشت قرار دادن و سپس قالب را بیرون آوردن و پاره ٔ گل را در مقابل آفتاب قرار دادن .
- || دروغ گفتن . لاف زدن . (یادداشت بخطمؤلف ).
- خشت زر ؛ خشتی که از طلاست . کنایه از آفتاب است :
دیوار مشرق را نگر خشت زر آمد قرص خور
چون دست تست آن خشت زر زر بی تقاضا ریخته .
- خشت زرین ؛ خشتی که از طلاست . کنایه از خورشید است :
نقب در دیوار مشرق برد صبح
خشت زرین زان میان آمد برون .
- خشت مالیدن ؛ خشت زدن . خشت درست کردن .
- خشت مالی کردن ؛ خشت زدن . خشت درست کردن .
|| آجر پخته ، آجر. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بعضی از شواهدی که برای خشت یعنی خشت خام آمد برای خشت به معنی آجر نیز قابل انطباق است . || هر چیز چهارگوشه ٔ کلان ستبر. (از ناظم الاطباء). || نوعی از سلاح جنگ باشد و آن نیزه ٔ کوچکی است که در میان آن حلقه ای از ریسمان یا ابریشم بافته بسته باشند انگشت سبابه را درآن حلقه کرده به جانب خصم اندازند . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (غیاث اللغات ) :
خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد
مریخ نوک خشت تو برسان زند همی .
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ
یکی خشت رخشان گرفته بچنگ .
ز گردون بسی سنگ بارید و خشت
پراگنده شد لشکر ایران بدشت .
همی تاخت بهرام خشتی بدست
چنان چون بود مردم نیم مست .
درخشیدن تیغو ژوبین و خشت
تو گفتی بزر اندر آهن سرشت .
سیه کرده عفریت بر زهره گردون
از انجم کشیده بر او خشت و خنجر.
از تیر تو درباره ٔ هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست .
چو کوه آهن و کوه سیه گرفته پناه
وزین دو کوه قوی چون ستاره خشت روان .
خشت او از کوه برگیرد همی تیغ بلند
ناوک اوکنگره برباید از برج حصار.
تیغ او را با قضا و تیر او را با قدر
دست او را با سپهر و خشت او را با شهاب .
وقت سحرگه کلنگ تعبیه ای ساخته ست
از لب دریای هند تا خزران تاخته ست
میغ سیه از قفاش تیغ برون آخته ست
طفل فروکوفته ست خشت بینداخته ست .
این روز چنان افتاد که خشت بینداخت و شیر خویشتن را دزدید. (تاریخ بیهقی ).عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته ٔ قوی بدست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه . (تاریخ بیهقی ص 150). امیر خشتی بینداخت و بر سینه ٔ شیر زد چنانکه جراحتی قوی کرد. (تاریخ بیهقی ).
زبس هند و انبوه چون خیل زاغ
ز بس خشت و خنجر چو رخشان چراغ .
دگر باره هر دو سپه ساخته
کشیده صف و تیغ وخشت آخته .
فکندند از او چند هر گرد گیر
وزان خار او خشت کردند و قیر .
ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت
که پیل شیرشکاری و شیر پیل سوار.
دیگر عُمر است آنکه زد خشت
و افراشت بناء استوارت .
بیحد ز خشت و بیلک تو شیرو ببر و گرگ
بیجان شدند و باز دمادم دگر شود.
یکی خشت پولاد الماس رنگ
برآورد و زد بر دلاور نهنگ .
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف .
او را بشمشیر و خشت و زوبین پاره پاره کردند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
نزد تارک جنگجویی بخشت
که خود و سرش را نه درهم سرشت .
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختمست بر دیگران .
- خشت از جای رفتن ؛ تیر از کمان دررفتن ، کنایه از به وقوع پیوستن است : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت . (تاریخ بیهقی ).
|| نام یک قسم حربه ای در جنگ . (از ناظم الاطباء). || گرز چهار پهلو. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). || بیلچه . (از ناظم الاطباء). || نام نسک دوازدهم است از جمله بیست و یک نسک کتاب زند و پازند یعنی یک قسم از جمله بیست و یک قسم ، چه نسک بمعنی قسم باشد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). || روز 29 بهمن و چهارم از پنجه ٔ دزدیده . (یادداشت بخط مؤلف ). || من . (یادداشت بخط مؤلف ).
- بید خشت ؛ نام گیاهی است دارویی .
- شیر خشت ؛ نام گیاهی است دارویی .
|| نوعی از حلوا هم هست که در مشکها و جاها ریزند تا یک پارچه و قرص شود. || (اِ صوت ) خش خش . (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) :
خشت خشت موش در گوشش رسید
خفت مردی شهوتش کلی رمید.