خاربن
لغتنامه دهخدا
خاربن . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) بته ٔ خار. ج ، خاربنان :
ور خاربنی بیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست .
کبکان بی آزار که در کوه بلندند
بی قهقهه یکبار ندیدم که بخندند
جز خاربنان جایگه خود نپسندند
بر پهلو از این نیمه بدان نیمه بدندند .
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
گفت ماهان چه جای این سخن است
خاربن کی سزای سروبن است .
شکفته گلی خورد او خاربن
بدیدار تازه به گوهر کهن .
جواب داد که بغاث الطیور که از مخالب باز به خاربنی پناهد از صولت او امان یابد. (جهانگشای جوینی ).
گردش گیتی گل رویش بریخت
خاربنان بر سر خاکش برست .
فضای دل خلاص از خارخار غم کجا گردد
ز چنگ خاربن دامان صحرا کی رها گردد؟
ور خاربنی بیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست .
کبکان بی آزار که در کوه بلندند
بی قهقهه یکبار ندیدم که بخندند
جز خاربنان جایگه خود نپسندند
بر پهلو از این نیمه بدان نیمه بدندند .
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
گفت ماهان چه جای این سخن است
خاربن کی سزای سروبن است .
شکفته گلی خورد او خاربن
بدیدار تازه به گوهر کهن .
جواب داد که بغاث الطیور که از مخالب باز به خاربنی پناهد از صولت او امان یابد. (جهانگشای جوینی ).
گردش گیتی گل رویش بریخت
خاربنان بر سر خاکش برست .
فضای دل خلاص از خارخار غم کجا گردد
ز چنگ خاربن دامان صحرا کی رها گردد؟