تیزهش
لغتنامه دهخدا
تیزهش . [ هَُ ] (ص مرکب ) زیرک و عاقل و هوشمند و ذهین و خداوند فراست . تیزهوش . (ناظم الاطباء). هوشیار و هوشمند :
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
چنین گفت شنگل به یاران خویش
بدان تیزهش رازداران خویش .
کنون سربسر تیزهش بخردان
بخوانید با موبدان و ردان .
برفتند با رستم این هفت مرد
بنه اشگش تیزهش راسپرد.
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل تیزهش بود جویا.
هر کسی در بهانه تیزهش است
کس نگوید که دوغ من ترش است .
در وی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است .
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غوره ست او بر هر تیزهش .
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تیزهوش شود.
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
چنین گفت شنگل به یاران خویش
بدان تیزهش رازداران خویش .
کنون سربسر تیزهش بخردان
بخوانید با موبدان و ردان .
برفتند با رستم این هفت مرد
بنه اشگش تیزهش راسپرد.
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل تیزهش بود جویا.
هر کسی در بهانه تیزهش است
کس نگوید که دوغ من ترش است .
در وی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است .
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غوره ست او بر هر تیزهش .
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تیزهوش شود.