افغان
لغتنامه دهخدا
افغان . [ اَ ] (اِ) فریاد. (میرزاابراهیم ). فریاد و زاری . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (مجمعالفرس ) (برهان ) (شعوری ). فریاد.زاری . فغان . (ناظم الاطباء). فریاد. فغان . (شرفنامه ٔمنیری ). ناله . (غیاث اللغات ). فریاد و غوغا. (مؤید). فریادی از دردی یا مصیبتی . (شاید مرکب است از (اَ) حرف ندا و فغان جمع فغ، یعنی ای خدایان . مانند: آمین عربی که خواندن آمن خدای مصریان است ). (یادداشت مؤلف ). زاری . ناله . (فرهنگ فارسی معین ) :
گر جهل ترا درد کردی از تو
بر گنبد گردان رسیدی افغان .
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان .
من هم از باد سربدرد سرم
ابرم از باد باشد افغانم .
ز بس کاورد درد چشمش بافغان
گلوی خراشیده ز افغان نماید.
در طواف کعبه ٔ جان ساکنان عرش را
چون حلی دلبران در رقص و افغان دیده اند.
گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد
در همه عالم منم موی شکاف از زبان .
خاقانیا دلت را ز افغان چه حاصل آید
چون دل نیافت داور ز افغان چه خواست گویی .
هزارت مشرف بی جامگی هست
بصد افغان کشیده سوی تو دست .
ز بس خنده که شهدش بر شکر زد
بخوزستان شد افغان طبرزد.
کزان پیش کافغان برآرد خروس
برآیدز لشکرگه آواز کوس .
نماند جانوراز وحش و طیر و ماهی و مور
که بر فلک نشد از بیمرادی افغانش .
بهر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد.
افغان ز تو شوخ نامسلمان افغان
افغان ز تو آفت دل و جان افغان
افغان بچه ای در دل تو رحمی نیست
از دست فغانی بچه افغان افغان .
- در افغان بودن ؛ در ناله و زاری بودن . نوحه سرایی کردن .
- افغان از دل برآمدن ؛ از دل نالیدن :
برآمد هر شب افغان از دل زار
چو روز موسی عمران فروشد.
- به افغان آوردن ؛ به ناله درآوردن :
ز بس کاورد درد چشمش به افغان
گلوی خراشیده ز افغان نماید.
گر جهل ترا درد کردی از تو
بر گنبد گردان رسیدی افغان .
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان .
من هم از باد سربدرد سرم
ابرم از باد باشد افغانم .
ز بس کاورد درد چشمش بافغان
گلوی خراشیده ز افغان نماید.
در طواف کعبه ٔ جان ساکنان عرش را
چون حلی دلبران در رقص و افغان دیده اند.
گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد
در همه عالم منم موی شکاف از زبان .
خاقانیا دلت را ز افغان چه حاصل آید
چون دل نیافت داور ز افغان چه خواست گویی .
هزارت مشرف بی جامگی هست
بصد افغان کشیده سوی تو دست .
ز بس خنده که شهدش بر شکر زد
بخوزستان شد افغان طبرزد.
کزان پیش کافغان برآرد خروس
برآیدز لشکرگه آواز کوس .
نماند جانوراز وحش و طیر و ماهی و مور
که بر فلک نشد از بیمرادی افغانش .
بهر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد.
افغان ز تو شوخ نامسلمان افغان
افغان ز تو آفت دل و جان افغان
افغان بچه ای در دل تو رحمی نیست
از دست فغانی بچه افغان افغان .
- در افغان بودن ؛ در ناله و زاری بودن . نوحه سرایی کردن .
- افغان از دل برآمدن ؛ از دل نالیدن :
برآمد هر شب افغان از دل زار
چو روز موسی عمران فروشد.
- به افغان آوردن ؛ به ناله درآوردن :
ز بس کاورد درد چشمش به افغان
گلوی خراشیده ز افغان نماید.