کین
لغتنامه دهخدا
کین . (اِ) به معنی کینه است که عداوت و دشمنی باشد. (برهان ).بغض و عداوت و کینه . (آنندراج ). عداوت و دشمنی و کینه و بدخواهی و خصومت . (ناظم الاطباء). دشمنی نهفته در دل از کسی که به او بدی کرده یا کسی از او کشته است . غِل ّ. ضِغْن . ضغینة. حقد. بغض . بغضاء. اِحْنة. حَنَق . عداوت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اوستا، کئنا . پهلوی ، کن . کردی ، کین . بلوچی ، کانغ (دشمنی ، کینه ). ارمنی ، کن (کینه ، دشمنی ). افغانی ، کینه (کینه ورزی ، عداوت ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
تو باید که دل را بشویی ز کین
ندانی جدا مرز ایران ز چین .
بر آن کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر همی کرد چاک .
جهان شد پر از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب .
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب .
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی .
نُه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم ، درازی ّ یکی قبضه از این .
همیشه کار گیتی این چنین است
گهی با آشتی گاهی به کین است .
چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گه کین بود.
که را یاری کندیزدان و یار او بود گردون
نباشد هوشیاران را نمودن کین او یارا.
گر جهان با من ز کین خنجر کشد
علم و توحید است با او خنجرم .
مرا نیز کز شیعت آل اویم
همی کشت خواهی به کین محمد.
دیده ٔخصم کند پایه ٔ جاه تو سپید
مهره ٔ مهر کند نامه ٔ کین تو سیاه .
تا بود در سینه ٔ من رسته مهر خدمتت
چرخ کین توزنده کی بیند به چشم کین مرا؟
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش .
مهرتو دوستان را در دل شکفته گل
کین تو دشمنان را در جان شکسته خار.
گفت هر کس که نکوعهدان دلی دارند پاک
پاک بود آری ولیک از مهر، نی از کین من .
طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم
کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم ؟
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد.
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم .
گرم شو از مهر و زکین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش .
عمل با عزل دارد مهر با کین
ترش تلخی است با هر چرب و شیرین .
کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کین داران نهند.
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو.
هیچ عاقل هیچ دانا این کند
باکلوخ و سنگ خشم و کین کند؟
برانداختم بیخشان از بهشت
کنونم به کین می نگارند زشت .
من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهر است و گر کین .
هرآنکه گردش گیتی به کین او برخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام .
و رجوع به کینه شود.
- کین افتادن ؛ دشمنی پیدا شدن . عداوت و خصومت به وجود آمدن :
من ندانم تو را بدین سختی
با من مهربان چه کین افتاد.
- کین بردن ؛ دشمنی کردن . نامهربانی کردن . خصومت ورزیدن :
چون دل ببردی ، دین مبر هوش از سر مسکین مبر
با مهربانان کین مبر، لاتقتلواصید الحرم .
- کین خاستن ؛ دشمنی پیدا شدن . خصومت افتادن . برپا شدن دشمنی و خصومت :
اگر سر بپیچی ز فرمان شاه
مرا با تو کین خیزد و رزمگاه .
سرش پادشاه یمن خواسته ست
ندانم چه کین در میان خاسته ست .
- کین کردن ؛ دشمنی کردن . عداوت پیدا کردن :
کین نکنم لیک به تمکین کنم
مهر رها گر کندم کین کنم .
- کین کندن ازدل ؛ زدودن کینه از دل . دل را از دشمنی و خصومت پاک کردن :
از دل همسایه گر می کند خواهی کین خویش
از دل خویش ای نفایه کین همسایه بکن .
- کین یافتن ؛ دشمنی پیدا کردن . عداوت یافتن :
به جای خرد خشم و کین یافتی
ز دیوان همی آفرین یافتی .
|| انتقام . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). انتقام . انتقام جویی . اخذ ثار. قصاص . خون خواهی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کنون من دل و مغزتا زنده ام
به کین سیاووش آگنده ام .
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبینی به صد روزگار.
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان .
وز آن پس به کین سیاوش شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت .
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد نز پی کین و نقم .
به خون بداندیش زَالماس کین
بشستم همه بوم ماچین و چین .
یاد آمد ایچ آنچه مَنَت گفتم
کاین دهر کین کش است ز نادان کین ؟
در این عهد رستم با سپاه سوی ترکستان رفت به کین سیاوش .(مجمل التواریخ و القصص ).
با من فلک به کین سیاووش و من ز عجز
اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم .
لشکر کشیدن فرامرز به کین رستم و کشتن او شاه کابل را. (از عناوین شاهنامه ).
- به کین کسی شتافتن ؛ برای گرفتن انتقام او رفتن . به طلب خون وی رفتن :
وز آن پس به کین سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت .
- کین بازخواستن ؛ انتقام گرفتن . خونخواهی کردن :
و دیگر که کین پدر بازخواست
جهان ویژه بر خویشتن کرد راست .
اسماعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خود و قوم بازخواست هرچند ملک شاه نیز در سر این شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). از بلخان کوه به بیابان درآمدتا کین پدر و کشتگان بازخواهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). و می گفت من کین علی سروش و پسر بازخواهم . (تاریخ بخارا). || خشم . غضب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پس پرده ٔ نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان ...
چو از پرده گفت ِ برادر شنید
برآشفت و از کین دلش بردمید.
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پردروغ .
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
به بالای جنگی درآورد پای .
ز ایران برفت و بشد تا به چین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین .
|| حرب . جنگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پلنگ دژ برازی دید بر کوه
که شیر چرخ گشت از کینش استوه .
همه ساله در جوشن کین بود
شب و روز در جنگ برزین بود.
فرستاد بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین .
به کین اندرون تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست .
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن .
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نز پی گنج و درم .
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آید بهار از شاخساران
به بانگ کوس کین آمد همیدون
ز لشکرگه بهار جنگ بیرون .
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کین سبکتر بود.
به کین اندر آن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دار هفت .
وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا
آب را در دجله از خون عدو احمر کنی .
در میان آتش کین روز حرب و کارزار
خصم او چون مرغ باشد رمح اوچون بابزن .
تهور گرنه بد بودی ز شاهان
نه جوشن داردی در کین نه مغفر.
چون گه کین بنگرند زیر کف و ران شاه
ابلق پرخوی زمین ازرق پرخون فلک .
چو بینی که دشمن به کین اندر است
سلامت به تسلیم و لین اندر است .
- دشت کین ؛ میدان جنگ . عرصه ٔ کارزار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کین ساز کردن ؛ آماده ٔ کارزار شدن . مهیای رزم شدن . برای جنگ مجهز شدن :
پراکند بس گنج و کین کرد ساز
بی اندازه آورد لشکر فراز.
|| نفرت . (ناظم الاطباء). نفرت . تنفر. (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح تصوف ) تسلط صفات قهر را گویند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی ).
تو باید که دل را بشویی ز کین
ندانی جدا مرز ایران ز چین .
بر آن کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر همی کرد چاک .
جهان شد پر از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب .
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب .
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی .
نُه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم ، درازی ّ یکی قبضه از این .
همیشه کار گیتی این چنین است
گهی با آشتی گاهی به کین است .
چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گه کین بود.
که را یاری کندیزدان و یار او بود گردون
نباشد هوشیاران را نمودن کین او یارا.
گر جهان با من ز کین خنجر کشد
علم و توحید است با او خنجرم .
مرا نیز کز شیعت آل اویم
همی کشت خواهی به کین محمد.
دیده ٔخصم کند پایه ٔ جاه تو سپید
مهره ٔ مهر کند نامه ٔ کین تو سیاه .
تا بود در سینه ٔ من رسته مهر خدمتت
چرخ کین توزنده کی بیند به چشم کین مرا؟
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش .
مهرتو دوستان را در دل شکفته گل
کین تو دشمنان را در جان شکسته خار.
گفت هر کس که نکوعهدان دلی دارند پاک
پاک بود آری ولیک از مهر، نی از کین من .
طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم
کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم ؟
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد.
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم .
گرم شو از مهر و زکین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش .
عمل با عزل دارد مهر با کین
ترش تلخی است با هر چرب و شیرین .
کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کین داران نهند.
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو.
هیچ عاقل هیچ دانا این کند
باکلوخ و سنگ خشم و کین کند؟
برانداختم بیخشان از بهشت
کنونم به کین می نگارند زشت .
من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهر است و گر کین .
هرآنکه گردش گیتی به کین او برخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام .
و رجوع به کینه شود.
- کین افتادن ؛ دشمنی پیدا شدن . عداوت و خصومت به وجود آمدن :
من ندانم تو را بدین سختی
با من مهربان چه کین افتاد.
- کین بردن ؛ دشمنی کردن . نامهربانی کردن . خصومت ورزیدن :
چون دل ببردی ، دین مبر هوش از سر مسکین مبر
با مهربانان کین مبر، لاتقتلواصید الحرم .
- کین خاستن ؛ دشمنی پیدا شدن . خصومت افتادن . برپا شدن دشمنی و خصومت :
اگر سر بپیچی ز فرمان شاه
مرا با تو کین خیزد و رزمگاه .
سرش پادشاه یمن خواسته ست
ندانم چه کین در میان خاسته ست .
- کین کردن ؛ دشمنی کردن . عداوت پیدا کردن :
کین نکنم لیک به تمکین کنم
مهر رها گر کندم کین کنم .
- کین کندن ازدل ؛ زدودن کینه از دل . دل را از دشمنی و خصومت پاک کردن :
از دل همسایه گر می کند خواهی کین خویش
از دل خویش ای نفایه کین همسایه بکن .
- کین یافتن ؛ دشمنی پیدا کردن . عداوت یافتن :
به جای خرد خشم و کین یافتی
ز دیوان همی آفرین یافتی .
|| انتقام . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). انتقام . انتقام جویی . اخذ ثار. قصاص . خون خواهی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کنون من دل و مغزتا زنده ام
به کین سیاووش آگنده ام .
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبینی به صد روزگار.
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان .
وز آن پس به کین سیاوش شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت .
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد نز پی کین و نقم .
به خون بداندیش زَالماس کین
بشستم همه بوم ماچین و چین .
یاد آمد ایچ آنچه مَنَت گفتم
کاین دهر کین کش است ز نادان کین ؟
در این عهد رستم با سپاه سوی ترکستان رفت به کین سیاوش .(مجمل التواریخ و القصص ).
با من فلک به کین سیاووش و من ز عجز
اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم .
لشکر کشیدن فرامرز به کین رستم و کشتن او شاه کابل را. (از عناوین شاهنامه ).
- به کین کسی شتافتن ؛ برای گرفتن انتقام او رفتن . به طلب خون وی رفتن :
وز آن پس به کین سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت .
- کین بازخواستن ؛ انتقام گرفتن . خونخواهی کردن :
و دیگر که کین پدر بازخواست
جهان ویژه بر خویشتن کرد راست .
اسماعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خود و قوم بازخواست هرچند ملک شاه نیز در سر این شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). از بلخان کوه به بیابان درآمدتا کین پدر و کشتگان بازخواهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). و می گفت من کین علی سروش و پسر بازخواهم . (تاریخ بخارا). || خشم . غضب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پس پرده ٔ نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان ...
چو از پرده گفت ِ برادر شنید
برآشفت و از کین دلش بردمید.
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پردروغ .
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
به بالای جنگی درآورد پای .
ز ایران برفت و بشد تا به چین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین .
|| حرب . جنگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پلنگ دژ برازی دید بر کوه
که شیر چرخ گشت از کینش استوه .
همه ساله در جوشن کین بود
شب و روز در جنگ برزین بود.
فرستاد بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین .
به کین اندرون تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست .
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن .
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نز پی گنج و درم .
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آید بهار از شاخساران
به بانگ کوس کین آمد همیدون
ز لشکرگه بهار جنگ بیرون .
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کین سبکتر بود.
به کین اندر آن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دار هفت .
وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا
آب را در دجله از خون عدو احمر کنی .
در میان آتش کین روز حرب و کارزار
خصم او چون مرغ باشد رمح اوچون بابزن .
تهور گرنه بد بودی ز شاهان
نه جوشن داردی در کین نه مغفر.
چون گه کین بنگرند زیر کف و ران شاه
ابلق پرخوی زمین ازرق پرخون فلک .
چو بینی که دشمن به کین اندر است
سلامت به تسلیم و لین اندر است .
- دشت کین ؛ میدان جنگ . عرصه ٔ کارزار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کین ساز کردن ؛ آماده ٔ کارزار شدن . مهیای رزم شدن . برای جنگ مجهز شدن :
پراکند بس گنج و کین کرد ساز
بی اندازه آورد لشکر فراز.
|| نفرت . (ناظم الاطباء). نفرت . تنفر. (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح تصوف ) تسلط صفات قهر را گویند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی ).