کشن
لغتنامه دهخدا
کشن . [ ک َ ش َ / ش ِ / ش ْ ] (ص ) گُشن . بسیار. انبوه . فراوان . بسیار انبوه :
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی کشن بیخ و بسیارشاخ .
کشن لشکری سازد افراسیاب
به نیزه بپوشد رخ آفتاب .
درختی کشن سایه ور پیش آب
نهان گشته زو چشمه ٔ آفتاب .
یکی سرو بد سبز و برگش کشن
بر او شاخ چون رزمگاه پشن .
از گل تیره سراپایش گیرنده چو قیر
وز درختان کشن چون شب تاریک سیاه .
به لشکر کشن و بیکران نظر چه کنی
تو دوری ره صعب و کمی آب نگر.
همه درخت و میان درخت خار کشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
عروس بهاری کنون از بنفشه
کشن جعد و از لاله رخسار دارد.
در حوالی آن زاغی بر درختی کشن خانه داشت . (کلیله و دمنه ).
به شرار دل و دود نفسم
مانده بر عارض و جعد کشنت .
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی کشن بیخ و بسیارشاخ .
کشن لشکری سازد افراسیاب
به نیزه بپوشد رخ آفتاب .
درختی کشن سایه ور پیش آب
نهان گشته زو چشمه ٔ آفتاب .
یکی سرو بد سبز و برگش کشن
بر او شاخ چون رزمگاه پشن .
از گل تیره سراپایش گیرنده چو قیر
وز درختان کشن چون شب تاریک سیاه .
به لشکر کشن و بیکران نظر چه کنی
تو دوری ره صعب و کمی آب نگر.
همه درخت و میان درخت خار کشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
عروس بهاری کنون از بنفشه
کشن جعد و از لاله رخسار دارد.
در حوالی آن زاغی بر درختی کشن خانه داشت . (کلیله و دمنه ).
به شرار دل و دود نفسم
مانده بر عارض و جعد کشنت .