پگه
لغتنامه دهخدا
پگه . [ پ َ / پ ِ گ َ ] (ق مرکب ) مخفف پگاه است که سحر و صبح [ زود ] باشد. (برهان قاطع) :
فریدون پگه کرد سوری چنین
که به زان نبد دیده فغفور چین .
تو رو زو ره پوزش من بجوی
که فردا من آیم پگه نزد اوی .
پگه آمد ولیک دیر آمد.
کاس می و قول کاسه گر خواه
چون کوس پگه فغان برآورد.
از پگه حمال آورد او چو باد
زود آن صندوق بر پشتش نهاد.
گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین با خود چه داری زاد راه .
|| زود :
کاله ٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش پگه واقف شدم .
صاحب فرهنگ رشیدی گوید پگاه و پگه اصح به بای تازی است . لکن این گفته ظاهراً براساسی نیست .
فریدون پگه کرد سوری چنین
که به زان نبد دیده فغفور چین .
تو رو زو ره پوزش من بجوی
که فردا من آیم پگه نزد اوی .
پگه آمد ولیک دیر آمد.
کاس می و قول کاسه گر خواه
چون کوس پگه فغان برآورد.
از پگه حمال آورد او چو باد
زود آن صندوق بر پشتش نهاد.
گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین با خود چه داری زاد راه .
|| زود :
کاله ٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش پگه واقف شدم .
صاحب فرهنگ رشیدی گوید پگاه و پگه اصح به بای تازی است . لکن این گفته ظاهراً براساسی نیست .