پایستن
لغتنامه دهخدا
پایستن . [ ی ِ ت َ ] (مص ) پایدار ماندن . پائیدن . باقی ماندن . جاویدان بودن . دائم بودن :
ورنه بایدت بزادن نگرایم من
همچنین باشم و نازاده بپایم من .
جهانا چه در خورد و بایسته ای
اگر چند با کس نپایسته ای .
چون عزّ من و ذل تو نپایست
هم ذل من و عزّ تو نپاید.
|| انتظار بردن :
بگاه معصیت بر اسپ ناشایست
و نابایست و مرکس را نپایستی .
|| درنگ کردن : چیزی نپایست تا لشکر دررسد با این مقدار مردم جنگ پیوست و بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان . (تاریخ بیهقی ).
ورنه بایدت بزادن نگرایم من
همچنین باشم و نازاده بپایم من .
جهانا چه در خورد و بایسته ای
اگر چند با کس نپایسته ای .
چون عزّ من و ذل تو نپایست
هم ذل من و عزّ تو نپاید.
|| انتظار بردن :
بگاه معصیت بر اسپ ناشایست
و نابایست و مرکس را نپایستی .
|| درنگ کردن : چیزی نپایست تا لشکر دررسد با این مقدار مردم جنگ پیوست و بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان . (تاریخ بیهقی ).