وامق
لغتنامه دهخدا
وامق . [ م ِ ] (اِخ ) نام مردی که بر عذرا عاشق بود. (غیاث اللغات ) :
ابر بارنده ز بر چون دیده ٔ وامق شود
چون به زیرش گل رخان چون عارض عذرا کند.
چو همت آمد هر هشت داده به جنت
چو وامق آمد هر هفت کرده به عذرا.
خاقانی ایم سوخته ٔ عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان .
انده گسار من شد و انده به من گذاشت
وامق چه کرد زانده عذرا من آن کنم .
حجله همان است که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست .
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است .
وامقی بود که دیوانه ٔ عذرائی بود
منم امروز و توئی وامق و عذرای دگر.
خطا گفتم به نادانی که چون شوخی کند عذرا
نمی باید که وامق را شکایت بر زبان آید.
کسی ملامت وامق کند به نادانی
عزیز من که ندیده ست روی عذرا را.
عذراصفت است چهره ٔ گل
چون وامق عاشق است بلبل .
ابر بارنده ز بر چون دیده ٔ وامق شود
چون به زیرش گل رخان چون عارض عذرا کند.
چو همت آمد هر هشت داده به جنت
چو وامق آمد هر هفت کرده به عذرا.
خاقانی ایم سوخته ٔ عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان .
انده گسار من شد و انده به من گذاشت
وامق چه کرد زانده عذرا من آن کنم .
حجله همان است که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست .
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است .
وامقی بود که دیوانه ٔ عذرائی بود
منم امروز و توئی وامق و عذرای دگر.
خطا گفتم به نادانی که چون شوخی کند عذرا
نمی باید که وامق را شکایت بر زبان آید.
کسی ملامت وامق کند به نادانی
عزیز من که ندیده ست روی عذرا را.
عذراصفت است چهره ٔ گل
چون وامق عاشق است بلبل .