و
لغتنامه دهخدا
و. (حرف ) حرف بیست و ششم از حروف هجاء عرب و سی ام از الفبای فارسی و ششم از الفبای ابجدی و نام آن «واو» است و در حساب جُمّل آن را به شش دارند. در تجوید واو از حروف مصمته است . رجوع به مصمته شود. و نیز از حروف یرملون محسوب است . رجوع به یرملون شود. و نیز از حروف هوائیه و جوفیه و ضعیفه است . رجوع به هوائیه و جوفیه و ضعیفه شود. و از حروف منصوب است . رجوع به منصوب شود. و از حروف مدّ است . رجوع به مدّ شود. و در علم نجوم علامت و رمز برج میزان است .
> گاه بدل از «آ» (در تداول ) آید:
نادان = نادون .
جوان = جوون .
گمان = گمون .
> گاه بدل از همزه ٔ ساکن (در کلمات عربی )آید:
جزء = جزو.
جزئی = جزوی :
حجتی بپذیر برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا.
> گاه به الف بدل شود:
کوس = کاس .
فروغ = فراغ :
دمدمه ٔ کاس به آواز خوش
کوس زده با فلک کاسه وش .
از خوی او برند گل و نسترن نسیم
وز روی او گرندمه و مهر هم فراغ .
> گاه بدل به «ب » شود و یا بدل از آن آید:
پاوند = پابند.
تراویدن = تلابیدن .
چراغوانی = چراغبانی .
چوزه لوا = چوزه ربا.
دست آورنجن = دست آبرنجن .
زندواف = زندباف .
زَوَر = زبر.
شناو = اشناب .
شوروا = شوربا.
کلاوه = کلابه .
کَوَر = کبر.
گرماوه = گرمابه .
ماست وا = ماست با.
نوشتن = نبشتن .
نوه = نبه .
نورد =نبرد.
نوی = نبی .
وا = با.
واژگونه = باژگونه .
ورافتادن = برافتادن .
ورانداختن = برانداختن .
ورداشتن = برداشتن .
ورزیدن = برزیدن .
ورکشیدن = برکشیدن .
وزان = بزان .
وزغ = بزغ .
وزیدن = بزیدن .
ویران = بیران .
ویرانه = بیرانه .
یابد = یاود :
کز بدیها خود بپیچد بدکنش
آن نبشتستند در استا و زند.
خاطر تو نبشت شعر و ادب
بر صحیفه ٔ دلت به دست ضمیر.
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.
و آنچ یاود برگیرد. (مجمل التواریخ والقصص ص 510).
به سوره سوره ٔ تورات و سطر سطر زبور
به آیه آیه ٔ انجیل و حرف حرف نوی .
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را باژگونه تیرهاست .
> گاه به «پ » بدل شود:
نوی = نُپی . (آنندراج ).
وام = پام . (آنندراج ).
> گاه به «د» بدل شود:
کالیوه ، کالیده :
ناله ٔ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیده و شیدا کند.
از این خفرقی موی کالیده ای
بدی سرکه در روی مالیده ای .
> گاه بدل به «ر» شود:
شناو = شنار.
> گاه به شین معجمه بدل شود:
خدیو = خدیش :
چه خوش گفت آن مرد با آن خدیش
مکن بد به کس گر نخواهی به خویش .
در ظاهر اگر برت نمایم درویش
زینم چه زنی به طعنه توصدها نیش
داردهر کس بنا به اندازه ٔ خویش
در خانه ٔ خود بنده و آزاد خدیش .
فلک ز حکمش خود نپیچد از پی آن
که سر نتابد از حکم کتخدای خدیش .
> گاه به «ف » بدل شود:
اوکندن = افکندن .
بیوکندن = بیفکندن .
چوسیدن = چفسیدن . (آنندراج ).
دروش = درفش .
دیوار = دیفال . (از لغت محلی شوشتر ذیل دیوار).
کلاوه = کلافه . (آنندراج ).
کَوش = کفش . (آنندراج ).
وام = فام .
ورج = فرج .
ورجمند = فرجمند.
ورخچ = فرخچ .
وش = فش .
ویار = فیار.
یاوه = یافه :
از او یافتی لاجرم فرج و فر
نه بدروح (؟) ویرا از آن حدّ و مر.
تا جهان را زیور آرد فر و برز پادشاه
ورجمند و فرجمند و فرخجسته باد شاه .
به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد.
یک جهان ناحفاظ و نابینا
در عبارت فرخچ و نازیبا.
دریغ دفتر اخبار ناخوش و سردم
که بد نتیجه ٔ طبع ورخچ مردارم .
به موسمی که ستوران دروش داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاده داغ دروش .
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من
نافه گفتش یافه کم گو کآیت معنی مراست
اینک اینک حجت گویا دم بویای من .
بس که از روزگار دیده دروش
نه دُم او به جای مانده نه گوش .
>گاه «و» از زبانهای قدیم و لهجه های محلی در فارسی بدل به «گ » شود:
وژیتک = گزیده .
وچارتن = گزاردن .
ویشتاسپ = گشتاسپ .
وراز = گراز.
ورگان = گرگان (جرجان ).
وشنا = گرسنه (گشنه ) (به لهجه ٔ طبری ).
ورگ = گرگ .
> گاه به «م » بدل شود:
پرواسیدن = پرماسیدن .
مویز = ممیز.
میویز = میمیز :
آنها که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو بی خبری و آب انگور گزین
کاین بیخبران بغوره میمیز شدند.
هر که او نفس خویش بشناسد
نفس دیگر کسی که پرماسد.
ز پرواسیدن آن نازک اندام
شکفت اندر کفم گلهای بادام .
بار میویز فراوان بتنقل میخور
آنزمان از سر گردون کنک مغز برآر.
هر که پرواسیده آن اندام را
در کف خوددیده سیم خام را.
> گاه به «هَ» بدل شود:
شناو = شناه .
اشناو = اشناه .
> گاه به «ی » بدل شود:
انگور = انگیر. (آنندراج ).
انگول = انگیل ، (حلقه ٔ تکمه و گوی گریبان وانگل مخفف آن ).
چربو = چربی .
رهاوی = رهائی . (مقامی از موسیقی ).
شنودن = شنیدن .
هنوز = هنیز :
خبر دارداز این پایین هنیز
بر آن شه نهفته نمانده ست چیز.
در انگلهای زلف مشکینت
افکنده زمانه گوی دلها.
> گاه بدل از «ب » آید:
آب = او.
باشامه = واشامه .
بالیدن = والیدن .
برغست = ورغست .
بیابان = بیاوان .
پابند = پاوند.
تاب = تاو.
تب = تو.
تبر = تَوَر.
خربار = خروار.
خواب = خواو.
ریباس = ریواس .
زابل = زاول .
زابلستان = زاولستان .
ساربان = ساروان .
سیب = سیو.
شب = شو.
شبغار = شوغار.
شیربان = شیروان .
کبز =کوز.
گرمابه = گرماوه .
لبیشه = لویشه .
نانبا= نانوا.
نردبان = نردوان .
نهیب = نهیو.
یخچال بان = یخچالوان :
خجسته درگه محمود زاولی دریاست
چگونه دریا کان را کرانه پیدا نیست .
بام مسیح و جای خردمندان
این خاکدان طویله وشوغارش .
خرد شکستی بدبوس طمع
در طلب تاو مگر تار خویش .
سرو همی والد اگر چند خار
خشک و نگونسار و سقطقامت است .
به ملک خویش چرا غره اید یاد کنید
جلال و دولت محمود زاولستان را.
> گاه بدل از «پ » آید:
چارپا = چاروا.
چارپادار = چاروادار.
> گاه بدل از واو معدوله (خو) آید:
دشوار = دشخوار.
نشوار = نشخوار.
وش = خوش .
> در لوت = لخت واو ماقبل مضموم بدل از «خ » آمده .
> گاه بدل از «گ » آید:
گشتاسپ = وشتاسپ .
گلگونه = والغونه .
> گاه بدل از «ن » آید:
نشگون = وشگون .
> در عربی بدل از همزه ٔ مفتوحه آید:
احاظه = وحاظه .
> گاه به همزه ٔ مفتوحه بدل شود:
ورخ = ارخ .
وزیر = ازیر.
> نیز به همزه ٔ مکسوره بدل شود:
ورث = ارث .
وساده = اساده .
وشاخ = اشاخ .
وقاء = اقاء.
وفاز = افاز.
> نیز به همزه ٔ مضمومه بدل شود:
وکنه = اکنه .
وریق = اریق .
وریب = اریف .
وریب = اریب .
ورس = اُرس .
وثن = اثن (بتها).
> به «ب » بدل شود:
وسد = بسد.
جیوه = زیبق .
> بدل به «ت » شود:
وراث = تراث .
ویقور = تیقور.
وجاه = تجاه .
وقوی = تقوی .
> نیز به «ق » بدل شود:
محو = محق .
> و به «ی » تعریب شود:
خسرو = کسری .
وازغ = یازغ .
نوروز = نیروز:
بخواندم پاک توقیعات کسری
نخواندم عهد کیکاوس و نوذر.
> گاه تخفیف را حذف شود:
آوَرَد = آرَد.
آور = آر.
اندوه = انده .
اوستا = استا.
بود = بُد.
بودن = بُدَن .
تواند = تاند.
توانستن = تانستن .
چون او = چنو.
شوشتر =ششتر.
صندوق = صندق .
کوه = کُه .
نیاورد = نارد.
هوش = هش :
کرا عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند
نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش .
دیبا همی بدیع بروی آری
اندر ضمیر تست مگر ششتر.
ز بعد یوسف ایوب صابر آمد باز
به دهر بد صد و هفتاد و کرد عزم سفر.
فزونی ّ و کمّی درو ره نیابد
که بُد ز اعتدال مصور مصور.
مرا ارادت نابودن و بُدن نبود
که بودمی به مراد خود از دگر کردار.
دارِ تن پیدای تو این عالم پیداست
جان را که نهان است نهان است چنودار.
مردمان چون کودکان بیهشند
وین دبیرستان علم است از حساب .
وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ .
مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان
نباشد زی کُه و هامون مگر بر باد جولانش .
پس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آید از روز جوانیش .
دخت ظهور غیب احد احمد
ناموس حق و صندق اسرارش .
هر که او انده و تیمار تو نگزیند
تو به خیره چه خوری انده و تیمارش .
یا ز انده و غم ألفی سیمین
ایدون چنین چو نونی زرینم .
کز بدیها خود بپیچد بدکنش
آن نبشستند در استا و زند.
هر کرا زآسیب او آفت رسد
مار مرده ناردش تعویذ و بند.
روی به شهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب .
مایه و تخم همه خیر است یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب رابر خشب .
مرکب من بود زمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش .
> در کلمات ذیل در حقیقت ow = اُو یا aw = اَو به o = اُ یا u = اوُ بدل شده :
گوهر = گهر.
نومیدی = نُمیدی :
گفتم که مر مرا گهر جسم بازگوی
گفتا که چارطبع بود جسم را گهر.
> «و»در امثله ٔ ذیل حذف شده است :
آموخته = آمخته .
انبوه = انبُه .
خاموش = خامش .
هندوستان = هندستان :
خرماگری به خاک که آمخته است
این نغز پیشه دانه ٔ خرما را.
کودک اول چون بزاید شیر نوش
مدتی خامش بود از جمله گوش .
ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ
ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ .
تا مرا زاینجا به هندستان برد
بو که بنده کان طرف شدجان برد.
|| (ق ) به معنی خاصه . خصوصاً. بالاخص . البته : مسلمانان سیستان گفتند اگر پیغمبر ما (صلعم ) یا خلفای راشدین این کرده اند [ یعنی گبران را در حال صلح کشته اند ] با گروهی که با ایشان صلح کردند تا ما نیز این کار تمام کنیم اگر نه و نبوده است این ،کاری نباید کرد که اندر شریعت اسلام نیست و اندر صلح (یعنی خاصه اندر صلح ). (تاریخ سیستان ). || (حرف ربط) به معنی با. همراه ، و نشانه ٔ اجتماع است :
ز عدلش شده شاد خرد و بزرگ
به آبشخورآمد همی میش و گرگ .
پس آنگاه بهرام و ایزدگشسب
نشستند با جنگجویان به اسب .
جز از جنگ دیگر نبینیم راه
زبونی نه خوب است و چندین سپاه .
و کشت و برز بر آب چاه کنند و نعمتی فراخ و هوائی معتدل . (حدود العالم ). || صاحب آنندراج آرد: و نوعی است از واو که معنی اضراب از آن حاصل میشود چنانکه در شرح این بیت سیدی محمد عرفی بعضی از دقت منشان بدان تصریح کرده اند :
تقدیر به یک ناقه نشانید دو محمل
سلمای حدوث تو و لیلای قدم را.
ای بلکه به یک محمل اینقدر هست ، که در این صورت بیت سکته میشود و ناچار است که تقدیر حرفی متحرک ماقبل این واو کنند تا وزن صحیح شود اما بنابر مشهور یعنی دو محمل ، احتیاج به تقدیر نیست و بیت مشتمل بر صنعت سیاقةالاعداد میشود که از محسنات بدیعی است . و از قبیل اول است در این بیت :
گردون سیاستی و بجنب عتاب تو
جور زمانه و ستم آسمان خوش است .
ای بلکه بجنب عتاب تو جور زمانه را خوش میتوان گفت ، و ترکیب گردون سیاست از عالم دریانوال است - انتهی . و در این بیت نیز واو به معنی ولی یا اما است :
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب آن است که من واصل و سرگردانم .
|| واو ابتداء، صاحب آنندراج آرد: و نوعی است از واو که آن را ابتدائیه گویند و آن چنان است که شخصی چیزی بگوید و دیگر ابتدا کرده آن کلام را تمام سازد چنانچه :
و علیک السلام فخرالدین
افتخار زمان و فخر زمین .
در جواب این بیت است :
سلام علیک انوری کیف حالک
مراحال بی تو نه نیک است باری .
و بهتر آن است که به واو عطف گفته شود چنانکه در کتب فقه اسلامیه مذکور است و هم چنین واو و ﷲ الحمد در این بیت :
ملجاءء من در شاه است و ﷲالحمد
که مرا بخت بدین ملجاءء و مأوا آورد.
لیکن چون هر دو عبارت عربی است و فارسیان بی آنکه لحاظ معنی عطفی کنند به عینه در کلام خود استعمال کرده اند در این جا با مابعد خود حکم جزو کلمه بهمرسانیده است و معنی عطفی گویا از آن مهجور شده است و بر این تقدیر عطف بطور عربی بود، و بر متأمل پوشیده نیست که در فارسی صحیح آن است که واو عطف با لفظ اگر یا یکی از مخففات آن و یا با لفظ از یا مخفف آن متصل شده و در ابتدای مضارع واقع میشود و در میان عبارت به لفظ هرگز واقع نمی شود چنانکه در این قطعه :
دل با تو دهم ز غم بداندیشان را
وز تو ببرم ستیزه ٔ ایشان را
ور عمر من اندر سر و کار تو شود
مهر تو بمیراث دهم خویشان را.
|| و گاه این واو را بر سر «ولی و ولیکن » آرند. مؤلف آنندراج آرد: و واو که بر لفظ ولیکن و مخففات آن درمی آید چنانچه در این بیت :
خواجه اسفندیار میدانی
که بتنگم ز چرخ روئین تن
من نه سهرابم و ولی با من
رستمی میکند مه و بهمن .
و هم چنین در این بیت :
بر زمین است و ولیکن مرکب اقبال او
هر زمان اندر عنان آسمان ساید عنان .
و سببش آن است که چون فارسیان را در کلمات عربیه چندان تعمق نیست ولکن لفظ لکن برای استدراک می آید و به واو عطف هم مستعمل است چنانچه در کلام واجب الاعظام مکرر واقع شده ایشان این و لکن به واو را یک کلمه تصور نموده با اماله استعمال میکنند بلکه گاهی واوی دیگر می افزایند و در هر صورت همان معنی استدراک منظور است . در این صورت ولیک و ولی هر دو به واو باشد و مثال عدم ملاحظه ٔ فارسیان لفظ حور است که در عربی صیغه ٔ جمع است و فارسیان به معنی مفرد استعمال نمایند و نظائر آن بسیار است . || واو تخصیص ، صاحب آنندراج نویسد: واو عطف گاهی برای تخصیص آید و آن انواع است : یکی آنکه در میان معطوف و معطوف ٌ علیه حصر و قصر واقع شود که تجاوز آن نبود :
بتو گلگشت باغ ارزانی
من و سیر برهنه پائیها...
من و طفل شوخی که صدخانه زین
ز مردان تهی کرد در نی سواری .
و در این شواهد نیز واو افاده ٔ حصر کند :
بیزارم از پیاله ، و ازارغوان و لاله
ما و خروش و ناله ، کنجی گرفته تنها.
چو دی بازگشتم از این رزمگاه
من و خسرو و مهتران سپاه ...
چو فردا برآید بلند آفتاب
من و گرز و میدان افراسیاب .
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا.
اگر کردی این خوی ماران رها
وگرنه من و تیغ چون اژدها.
ز ما زحمت خویش دارید دور
شما وین سرا، ما و دارالسرور.
پادشاهان و گنج و خیل و حشم
عارفان و سماع و هایاهوی .
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه .
بلاجوی باشد گرفتار آز
من و خانه مِن بعد و نان وپیاز.
که گر جستم از دست این تیرزن
من و موش و ویرانه ٔ پیرزن .
من و دست و دامان آل رسول .
سعدیا صاف وصل اگر ندهند
ما و دردی کشان مجلس و درد.
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
مائیم و دست و دامن معصوم مرتضی .
|| علیت ، در آنندراج آمده : و گاهی معنی علیت و معلولیت و معطوف و معطوف ٌ علیه بهمرساند چنانکه مثل است : یک تیر و جنازه ، یعنی چنان یک تیر که بسبب آن آدمی صاحب جنازه شود. || معاوضه ، نیز مؤلف آنندراج گوید: و گاهی برای معاوضه و مبادله (آید) چنانکه در این بیت :
ز شوق کوی تو پا در گلم ز عمر چه سود
هزار جان گرامی و یکقدم رفتار.
و جناب سراج المحققین می فرمایند: و حق آن است که کلمه ٔ «ز شوق » در اینجا محض بی جا است «براه » می باید چنانکه بر سخن فهم پوشیده نیست و بعضی از شارحین نوشته اند که مصراع دوم دعائیه است و واو در آن واو قربانی و فدائی و این اصل ندارد.
فایده : گاه واو عطف نمی آرند و ربطی که از آن حاصل می شود مراد میدارند چنانکه گوئی «آن شیخ که میبینی در نظر دیگران دیو است تو یوسف می بینی » و هم چنین در این بیت :
چو آبی که بادش کند بیقرار
شکن بر شکن میشود صدهزار...
بوسه گرفتم ز آن لبش یک دو سه چهار پنج شش .
و هم چنین در این مصراع :
قافیه ٔ من دین من ایمان من
و بر این قیاس در این بیت :
قربان شوم تو را که ندانسته ای هنوز
اخلاص من ، محبت من ، اعتقاد من .
و حق آن است که حذف مثال این واوات و فوائد آن موقوف بر فهمیدن وصل و فصل است و به اکتساب فن معانی حاصل می شود فتعلم . || واو حالیه به معنی «و حال آنکه ...» : وزارت مرا دادند و نه جای من بود. (تاریخ بیهقی ). چون اندیشیدیم [ مسعود ] که خورازم ثغری بزرگ است و وی از آنجا رفته است و ما هنوز به غزنین نرسیده . (تاریخ بیهقی ).
دشمن از تو همی گریزد و تو
سخت در دامنش زدستی چنگ .
دست او را ابر چون گوئی و آنجا صاعقه ؟
طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس ؟
چرا زینت به چپ دادی و فضیلت راست راست . (گلستان ).
گفتا به جرم آنکه به هفتادسالگی
تدبیر سور میکنی و جای ماتم است .
که مرد ار چه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق .
دل بر توانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهده ٔ یار برگرفت .
آبدانها و خمها بدین دیه یافتند و مقلوب و سرنگون . (تاریخ قم ص 61). || (پسوند) علامت تصغیر، شمس قیس آرد: «حرف تصغیر و آن واوی است که بجای کاف تصغیر استعمال کنند چنانکه شاعر گفته است :
چشم خوش تو که آفرین باد برو
بر ما نظری نمیکند ای پسرو!
یعنی «ای پسرک ». (المعجم چ مدرس رضوی ص 182). مؤلف برهان قاطع نویسد: «واو ساکن ... به معنی کاف تصغیر نیز می آید همچو «پسرو» و «دخترو» و گاهی این واو را در مقام زاری و ترحم نیز بیان کنند». (برهان قاطع چ معین دیباچه ٔ مؤلف ص کط). این واو در حقیقت او است که برای تصغیر استعمال شود:
شمس برگشت ز چرخ همچو زرین طبقو
چادر لعل کشید گرد گردون شفقو.
روز از ما بگریخت ، شب چو در ما آویخت
لؤلؤ لالا ریخت ، زیر نیلی طبقو.
وزقو:
بانگ چنگ آمد و نای ، جستم از ذوق ز جای
بنگریدم ز سرای ، همچو ماری وزقو.
|| با صدای [ او ] هنگامی که در آخر اسمی درآید افاده ٔ مبالغه یا نسبت کند: ریشو، نازو، اخمو، قهرو، شکمو، غرغرو، جیرجیرو، جرو، رمو، پتو، هافهافو، شپشو، شاشو، نفرینو (آنکه بسیار نفرین کند)، چسو، دماغو، ریغو، کسو، گوزو. و گمان می کنم مازو نیز بسیارماز باشد :
به تن بر یکی ژنده ای از پتو
شب و روز بودی بموی و برو.
صنعش ز سر کوه برویانده شقائق
در باغ دمانده لطفش سوری و آبو .
چه صادق وچه منکر چه مقبل و چه مدبر
چه صامت و چه ناطق چه کوسه و چه ریشو.
|| (حرف ربط) برای استیناف آید : و ذلک بیده و الخیر کله و بشنوده باشد خان ... (تاریخ بیهقی ). || تلفظ واو عطف در پهلوی او و در فارسی دری اُ بوده ، ولی گاه بتقلید عربی آن را بصورت واو مفتوح خوانند :
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی ...
بسا کسا که بره ست و فرخشه بر خوانش
و بس کسا که جوین نان همی نیابد سیر.
مگر بستگانند و بیچارگان
وَ بی توشگانند و بی زاورا.
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه ورغانی .
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غروه و غنجال .
بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر ترا
خم سرکه است این جهان بنگر بعقل ای بی بصر.
و چرخ مهین است و کیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست .
از هرچه سبو پر کنی از سر وز پهلوش
ز آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار.
زمین است و آب است و آنگه هواست
و باز آتش آمد بترتیب راست .
|| و هرگاه واو عطف در شعر پس از کلمه ٔ مختوم به هاء غیرملفوظ (مختفی ) قرار گیرد به ضرورت حرف ماقبل هاء را مضموم تلفظ کنند و اُ بحرف ماقبل هاء ملحق گردد :
کام را از گرد بیباکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید.
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بر دهریان بس است گوا ما را.
چرا چو سوی تو نامه وپیام بفرستد
ترا به هر کس نامه و پیام باید کرد.
|| واو زایده ، واوی است که آن را با یای حطی متصل ساخته بگویند، همچو: «حق به طرف من است و یا حق به جانب اوست ». (برهان قاطع چ معین دیباچه ٔ مؤلف ص کط). || (حرف ) واو مجهول و معروف ، مولوی نجم الغنی نویسد: اگرماقبل واو ضمه ٔ خالص باشد یعنی پر خوانده شود واو معروف خوانند چون معروف و مشهور و معلوم و غیره ، و اگر خالص نباشد یعنی پر خوانده نشود واو مجهول نامند چون هوش و گوش و دوش و موم و علی التقدیرین بی اشباع نمی باشند یعنی این هر دو واو به تلفظ درآیند و شعرا اکثر واو معروف را با مجهول قافیه ساخته اند چنانچه لفظ موم و معلوم در این بیت :
کلیدش را بود دندانه از موم
بود کار کلید موم معلوم .
و اگر ماقبل واو ضمه ٔ خالص و غیرخالص نباشد بلکه فتحه باشد پس آن واو از قید معروف و مجهول مبرا خواهد شد چنانکه غور جور و دور. (نهج الادب ص 102). مؤلف برهان قاطعنویسد: واو معروف و مجهول ، واوی است که ماقبل آنها مضموم میباشد و خود ساکن . اما معروف واوی است که در تلفظ مفهوم میشود همچو «سور» و «دور» و «زلو» و «گلو» و مانند آن و اما مجهول اندکی مفهوم میگردد همچو «بور» و «هور» و «بو» و «سبو» و امثال آن . (برهان قاطع چ معین دیباچه ٔ مؤلف ص کح ). || واو ملفوظ و غیرملفوظ، مولوی نجم الغنی آرد: چون واو در اول کلمه یا در میان کلمه یا آخر کلمه واقع شود اگر خوانده شود ملفوظ خوانند و اگر خوانده نشود غیرملفوظ گویند. پس واوی که مکتوب شود و به تلفظ درنیاید سه قسم است : اول آنکه محض از برای ضمه است و اتمام لفظ زیراکه الفاظ کم از دو حرف نبود اول متحرک دوم ساکن تا از یکی شروع کرده بر ثانی سکوت نمایند و آن در سه جاست بعد از تا و دال و چ چون تو و دو و چو که این واورا زائد محض برای بیان ضمّه و ماقبل و اتمام لفظ دانسته واو بیان ضمه و اشمام ضمه نامیده اند یعنی چنان خوانده میشود که گوئی نوشته شود چ ُ. ت ُ. دُ. (نهج الادب ص 105). واو بیان ضمه آن است که مکتوب شود و به تلفظ درنیاید. مؤلف برهان آرد: (اول ) واو بیان ضمه است . چون الفاظ فارسی کم از دو حرفی نبود در این صورت اول متحرک و دویم ساکن است بعد از حرف تای قرشت و دال ابجد و جیم فارسی مضموم واو بیان ضمه آورند همچو «تو» و «دو» و «چو» تا کلمه را بدان وقف توان نمود واز این واو بغیر از بیان ضمه حرف ماقبل فایده ای یافته نشد . (از مقدمه ٔ برهان قاطع چ معین ج 1 دیباچه ٔ مؤلف ص کز). و گاه در شعرواو بیان ضمه تلفظ شود. چنانکه مولوی «تو» را با «سو» و دو را با یکتو قافیه کرده است :
بر منادیگاه کن این کار تو
بر سر راهی که باشد چارسو.
چون بصورت بنگری حشمت دواست
تو بنورش در نگر کان یکتواست .
|| «و» در «تو» اگر پیش از «را» و «است » آید در کتابت حذف شود :
یار تو بایدکه بخرد ترا
هم تو خودی خیره خریدار خویش .
گویدت نرم نرم همی کاین چه جای تست
بر خویشتن مپوش و نگهدار راز رب .
|| واو مکتوب و غیرمکتوب ، گاهی [ و ] نویسند و [ و و ] خوانند: صاحب آنندراج آرد: واو بر دو گونه بود: یکی آنکه ملفوظ شود مکتوب نشود چون داود و طاوس و کاوس و چاوش و سیاوش هر کدام بر وزن فاعول است ، و دیگر آنکه هم ملفوظ شود و هم مکتوب چون واو نسبت در هندو، به معنی هندی و اطلاق هندی بر غیرساکن نیز کنند چون شمشیر هندی پس بینهما نسبت عموم و خصوص باشد وبازو ترجمه ٔ عضد زیرا که بازو، گشادگی مقدار دو دست است از سر انگشتی تا سرانگشتی دیگر و آن را به عربی باع و به ترکی قلاج گویند، و بارو با رای مهمله بیل مانندی است که سرگین و نجاست بدان کشند، و پارو به بای فارسی ظاهراً لهجه ای است ، و پاروب مزیدعلیه آن ، وپتو ببای فارسی نوعی از بافته ٔ پشمینه و پت پشم نرم که به کار بافتن آید و ریشو و شاشو آنکه ریش دراز داشته باشد و آنکه بول بار بار کند. - انتهی . مؤلف برهان آرد: دیگر واوی است که آن به تکلم در می آید امانوشته نمیشود همچو در «طاوس » و «کاوس » و مانند آن . (برهان قاطع چ معین دیباچه ٔ مؤلف ص کط) :
نخواندم پاک توقیعات کسری
نخواندم عهد کیکاوس و نوذر.
زدند سکّه پس آنگه بدولت داود
بسی گرفت ازو دهر زیب و زینت و فر.
|| آملی گوید در خط متبع [ یکی از انواع خطوط ]، واو مرکب است از چهار خط: یکی منتصب دویم مسطح سیم منکب چهارم مستلقی . (نفایس الفنون ص 11). || خو یا واو معدوله ، در زبان دری قدیم حرف «خو» وجود داشته است . این حرف در اوستا «خو» تلفظ می شد، و در پهلوی نیز «خو» تلفظ میشده . امروزه اثر آن در بعض لهجات باقی مانده است و در زبان فارسی معمول به صورت «خ » تلفظ میشود، از اینرو آن را «واو معدوله » نامند زیرا که نوشته شود و به تلفظ نیاید. حرکت «خ » در قدیم فتحه ٔ متمایل به ضمه بوده و از این روی با کلماتی قافیه میشده است که در مقابل آن فتحه باشد. صاحب برهان آرد: واو معدوله واوی است که از او عدول کرده به حرف دیگر متکلم میشوند و آن خوب به تلفظ درنمی آید و آن را واو اشمام ضمه نیز میگویند به این تقریب که آن را البته بعد از خای نقطه دار مفتوح مینویسند و این فتحه فتحه ٔ خالص نیست بلکه بویی از ضمه دارد چه اشمام به معنی بوی بردن باشد، و آن با نه حرف خوانده میشود که آن : الف است همچو «خواب » و «خواجه »، و دال همچو «خود»، و رای قرشت همچو «خور»، و زای هوز همچو «خوزم »، سین بی نقطه همچو «خوست »، و شین نقطه دار همچو «خوش »، و نون همچو «آخوند»، و ها همچو «خوهله »، و یای حطی همچو «خویله »، و با «خویش » و «خویشتن » مکسور و با «آخور» و «میرآخور» مضموم آید و این از نوادر است . (مقدمه ٔ برهان قاطع چ معین ج 1 ص کح ).صاحب آنندراج آرد: واوی است که به تلفظ درنمی آید و بدین جهت آن را معدوله گویند که از این واو عدول نموده بحرف ، ماقبل تلفظ میکنند و این واو نیک به تلفظ درنمی آید و بعضی این را واو اشمام ضمه گویند زیرا که فتحه ٔ ماقبل این واو خالص نیست بلکه بویی از ضمه داردو تحقیق آن است که واو اشمام در آخر کلمات واقع میشود و به اشباع نیز آید چون : دو، چو. واو معدوله بعد از خا واقع میشود و جناب سراج المحققین میفرمایند واومعدوله آن است که تلفظ آن با حرف قبل باشد و هر دو را یکی حرکت بود و این قسم حرکت در فارسی در غیر این حروف نیست و در هندی کتابی بسیار است ، نمیفهمد این را مگر کسی که ماهر باشد در این دو زبان ، و مؤید این قول است آنچه صاحب مواقف نوشته که ابتدا به سکون محال است و بعضی جائز داشته اند و سیدالحکماء در آنجا مینویسد چنانچه در لغت خوارزم ظاهراً همین لفظ خارزم است چرا که خا و واو در آن یک حرکت دارد پس نصفی درخا است و نصفی در واو و حرف ساکن نیز نصف حرکت داردزیرا که تا بوئی از حرکت نباشد تلفظ نتوان کرد و این نهایت محقق است فافهم فانه من النفائس . و نیز بایددانست که واو چون بوئی از ضمه دارد گاهی قافیه ٔ خوش با لفظ هش که مخفف هوش است نیز کنند.
به هر تقدیر اگر بعد از وی یکی از این حروف ششگانه است ماقبل وی مفتوح بود: الف و بای فارسی و دال و رای مهملتین و شین معجمه و های هوز، چون : خوهله به های هوز کج و ناراست و خوش و خورد و خور و خود و خوپله به بای فارسی ابله و نادان ، و خویله به تحتانی تصحیف این است کما فی الفرهنج ، و خوارزم و خوار و نشخوار و بالضم آنچه شتر و گاو خورده باشد و باز از معده برآورده نیک خائیده فروبرد، و بقیه ٔ کاه که بعد از خوردن حیوانات بماند و نشخور بدون الف و نوشخوار بواو مجهول نیز آمده ، و بر این تقدیر معنی ترکیبی آن گوارا وخوش کرده خورده باشد، و نشوار بالکسر به هر دو معنی اول معرب آن است و نغنخوار و نغنخوالان به فتح نون وغین معجمه نانخواه و تخمی است دوائی ، و خوالیگر، و خوالگر بوزن باریگر و راهبر طباخ و خوان سالار، و به فتح واو هم مستعمل :
همی تانسوزد به آب اندر آذر
نگیرد عقاب ژیان را کبوتر.
جهان گیر و کینه کش از بدسگالان
ملک باش وز نعمت ملک برخور.
بدو گفت یوسف بداغ و بدرد
منم آنکه گفتند گرگش بخورد.
آن آفروشه ای است که زاغ است خوالگرش
هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند.
آن بندها که بست فلاطون پیش بین
خوهلست و سست پیش کهین پیشکار من .
هر کجا گربه گشت خوالیگر
غذی خواجه گشت خاکستر.
شعر مرا هر آینه از هزل چاشنی
باید بجای پلپل و گشنیز و نغنخواد.
من خوپله در سبلت افکنده بادی
چو درریش خشک از ملاقات شانه .
دو سال شدکه ز حرمان همی زند نشخوار
ز نعمتی که از این پیش در جهان خورده ست .
لیک نداند این شتر لذت نشخوار من .
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش .
شاه انجم همچو خوالیگر بگاه بزم او
سیخ سازد از شهاب و بره را بریان کند.
رویت مزه یافته ز خالان
چون لذت نان ز نغنخوالان .
|| و بعضی خوز و خوست و خوند و خونجک نیز به واو معدوله شمرده اند یعنی بعد از واو زای تازی و سین مهمله و نون ، و در این تأمل است زیرا که خوز به واو ملفوظ نام ولایتی است معروف مابین عراق و فارس که حالا شوشتر قاعده و دارالملک آن است و قبل از این اهواز بوده و آن ولایت را خوزستان هم گویند و شکر و شراب و بهار آنجا شهرت دارد :
آن که از تجویف ثانی ساقی احسان او
جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری .
آب لعلی چو لاله در بستان
خنده شان در بهار خوزستان .
قد رعنای تو و قامت سرو کشمیر
لب شیرین تو وشکر خوزستانی .
و چنگال خوست طعامی معروف که از نان و روغن و شکر سازند و آن را در عرف مالیده گویند و بدین معنی تنها چنگال نیز آمده ، و آبخوست و آبخست بالمدّ جزیره ای که در میان آب بهمرسد و خربزه و جز آن از اثمار و فواکه که آب او را ضایع و تباه کرده باشد و همچنین پانچست و پنچسته به معنی به پای کوفته و مالیده . هر کدام از این کلمات میتواند که مأخوذ از خستن باشد که بالفتح به معنی مجروح کردن و مجروح شدن است و به مجاز به معنی آزرده کردن و آزرده شدن استعمال یافته زیرا که جراحت رسانیدن و رسیدن بدل است ، و میتواند که مأخوذاز خواستن باشد که به معنی کوفتن و مالیدن است چنانچه پنخشت به شین معجمه که به معنی مستأصل و از بیخ برکنده است دلالت صریح دارد که او مشتق و مبدل از این ماده است :
چندان گرداندش که از پی رنگی
با پدر و مادر و نبیره زند مشت
او ز معانی حقیر و بیخبر از عقل
جان ز تن آن خسیس باد پیخست .
و مؤید این تقریر است لفظ آبخو مخفف آبخور است بلکه صاحب برهان آبخون به نون غنه نیز آورده :
گوئی که هست مردم چشمم چو آبخو
یا خود چوماهئی است که دارد در آب خو.
و مؤید تقریر این ابیات :
دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه .
ز بس کش بخاک اندرون گنج بود
ازو خاک پیخسته آرنج بود.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آبخست .
فراوان کس از پیل شد پایخست
بسی کس نگون ماندبی پا و دست .
روی ترکان هست نازیبا و گست
زود پرچین بر ترنج آبخست .
و خوندمیر در فرهنگ بدو معنی آورده یکی خداوند و دوم تند و تیز، و بدین معنی شاهد میباید و به معنی اول مخفف خداوند است . در سروری خند و تند بدون واو مرادف ترت مرت نوشته ، و این بیت مستند اوست :
از صرصر فنا همه گشتند تار و مار
وز تندباد قهر اجل جمله خندتند.
|| و خونجک و خنجک گویند غله ای است لیکن سند ندارد و برین تقدیر هیچ یک از این کلمات از ما نحن فیه نباشد و اگر بعد از وی مثناة تحتانی است ماقبل وی مکسور باشد چون خویش به یای مجهول و خوید بیای معروف بروزن عید بنابر مشهور به معنی گندم و جو سبز که خصیل (قصیل ) عبارت از آن است لیکن از مواقع استعمال به معنی مطلق گیاه سبز متحقق میشود، و خوید بر وزن بعید نیز لغت است و انکار از آن انحراف از نهج سداد و عدول از جاده ٔ صواب و خید بدون واو نیز همان خوید، اینقدرهست که در این صورت جزم میتوان کرد که این در اصل به واو معدوله بوده پس واجب است که به واو نویسند و به این قیاس خونجک و خنجک و بهر تقدیر خید بالفتح معرب آن است :
عطات باد چو یاران دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان بده باد.
لاله بغنجار سرخ کرده همه روی
از حسدش خوید برکشید از آن نیل .
ساقی به میان خوید لاله
افکنده نبیذ در پیاله .
رویش میان حله بسبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
تا خوید نباشد به رنگ لاله
تا خار نباشد به بوی خیرو.
آب است جود او و دل دوست چون خوید
خشمش چو آتش است ، تن خشک خصم تاخ .
ز لاله سرخ نگردد دگر سروی گوزن
ز خوید سبز نگردد دگر سروی غزال .
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خید
گوی آهو بره میناسم و بیجاده لب است .
به باغ غنچه از آن پس که تیز کرد سنان
خوید را سر خنجر کشیده شد زین بام .
هنوز از پیش تازیان میدوید
که جو خورده بود از کفش یا خوید.
هر کجا کز خوید گندم خاسته ست
خوید گندم را به خوید آراسته ست .
|| و همچنین خوی به معنی عرق که از مسامات بیرون آید به واو معدوله است و خوه بالفتح و های هوز به جای یاء کما فی السروری مبدل و خوی به واو مجهول لغتی است در آن :
یکی مجلس آراست از رود و می
که مینو ز شرمش برآورد خوی .
روان گشتش از دیده بر چهره خوی
که بر گرد و ناپاکی از من مجوی .
گر چشم مست باز ببیند غزال چین
خوی خجالت از بن هر موی او چکد.
|| گاه «خو» به صورت «خو» در شعر آمده است ،خوش :
خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام .
گر تو گوئی پاک و خوش است آن چه گویم گویمت
خوش نباشد گرچه خوش آید به کام خر خوید.
خوش است بدیدار شما عالم ازیرا
حوران نکوطلعت و پیروزه قبائید.
گرّیست این جهان به مثل زیرا
بس ناخوش است و خوش بخارد گر.
هرچه خوش است آن خورش جسم تُست
هرچه نه خوش است ترا آن دواست .
|| و گاه در قافیه ماقبل واو را مفتوح خوانند و به قول شاعر :
در تنگنای قافیه خورشید خور [خ َرْ] شود.
بر آنچه داری بر دست شادمانه مباش
وز آنچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
معشوق جهانی و ندانی
یک عاشق با سزای درخور.
در خلد چگونه خورد آدم
آنجا چو نبود شخص نانخور.
خرسند شدی به خور ز گیتی
زیرا تو خری ، جهان چو آخور.
خواب و خور کار تن تیره است تو مرجانت را
چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور.
بهرچه همی بُرّی راهی که در او نیست
آرایش را روی نه در خواب و نه در خور.
من میوه ٔ دین همی خورم شو
چون گاو تو خار و خس همی خور.
برآمد سالیان چند کم کار
نبود اندر جهان جز خواب و جز خور.
یک
> گاه بدل از «آ» (در تداول ) آید:
نادان = نادون .
جوان = جوون .
گمان = گمون .
> گاه بدل از همزه ٔ ساکن (در کلمات عربی )آید:
جزء = جزو.
جزئی = جزوی :
حجتی بپذیر برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا.
> گاه به الف بدل شود:
کوس = کاس .
فروغ = فراغ :
دمدمه ٔ کاس به آواز خوش
کوس زده با فلک کاسه وش .
از خوی او برند گل و نسترن نسیم
وز روی او گرندمه و مهر هم فراغ .
> گاه بدل به «ب » شود و یا بدل از آن آید:
پاوند = پابند.
تراویدن = تلابیدن .
چراغوانی = چراغبانی .
چوزه لوا = چوزه ربا.
دست آورنجن = دست آبرنجن .
زندواف = زندباف .
زَوَر = زبر.
شناو = اشناب .
شوروا = شوربا.
کلاوه = کلابه .
کَوَر = کبر.
گرماوه = گرمابه .
ماست وا = ماست با.
نوشتن = نبشتن .
نوه = نبه .
نورد =نبرد.
نوی = نبی .
وا = با.
واژگونه = باژگونه .
ورافتادن = برافتادن .
ورانداختن = برانداختن .
ورداشتن = برداشتن .
ورزیدن = برزیدن .
ورکشیدن = برکشیدن .
وزان = بزان .
وزغ = بزغ .
وزیدن = بزیدن .
ویران = بیران .
ویرانه = بیرانه .
یابد = یاود :
کز بدیها خود بپیچد بدکنش
آن نبشتستند در استا و زند.
خاطر تو نبشت شعر و ادب
بر صحیفه ٔ دلت به دست ضمیر.
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.
و آنچ یاود برگیرد. (مجمل التواریخ والقصص ص 510).
به سوره سوره ٔ تورات و سطر سطر زبور
به آیه آیه ٔ انجیل و حرف حرف نوی .
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را باژگونه تیرهاست .
> گاه به «پ » بدل شود:
نوی = نُپی . (آنندراج ).
وام = پام . (آنندراج ).
> گاه به «د» بدل شود:
کالیوه ، کالیده :
ناله ٔ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیده و شیدا کند.
از این خفرقی موی کالیده ای
بدی سرکه در روی مالیده ای .
> گاه بدل به «ر» شود:
شناو = شنار.
> گاه به شین معجمه بدل شود:
خدیو = خدیش :
چه خوش گفت آن مرد با آن خدیش
مکن بد به کس گر نخواهی به خویش .
در ظاهر اگر برت نمایم درویش
زینم چه زنی به طعنه توصدها نیش
داردهر کس بنا به اندازه ٔ خویش
در خانه ٔ خود بنده و آزاد خدیش .
فلک ز حکمش خود نپیچد از پی آن
که سر نتابد از حکم کتخدای خدیش .
> گاه به «ف » بدل شود:
اوکندن = افکندن .
بیوکندن = بیفکندن .
چوسیدن = چفسیدن . (آنندراج ).
دروش = درفش .
دیوار = دیفال . (از لغت محلی شوشتر ذیل دیوار).
کلاوه = کلافه . (آنندراج ).
کَوش = کفش . (آنندراج ).
وام = فام .
ورج = فرج .
ورجمند = فرجمند.
ورخچ = فرخچ .
وش = فش .
ویار = فیار.
یاوه = یافه :
از او یافتی لاجرم فرج و فر
نه بدروح (؟) ویرا از آن حدّ و مر.
تا جهان را زیور آرد فر و برز پادشاه
ورجمند و فرجمند و فرخجسته باد شاه .
به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد.
یک جهان ناحفاظ و نابینا
در عبارت فرخچ و نازیبا.
دریغ دفتر اخبار ناخوش و سردم
که بد نتیجه ٔ طبع ورخچ مردارم .
به موسمی که ستوران دروش داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاده داغ دروش .
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من
نافه گفتش یافه کم گو کآیت معنی مراست
اینک اینک حجت گویا دم بویای من .
بس که از روزگار دیده دروش
نه دُم او به جای مانده نه گوش .
>گاه «و» از زبانهای قدیم و لهجه های محلی در فارسی بدل به «گ » شود:
وژیتک = گزیده .
وچارتن = گزاردن .
ویشتاسپ = گشتاسپ .
وراز = گراز.
ورگان = گرگان (جرجان ).
وشنا = گرسنه (گشنه ) (به لهجه ٔ طبری ).
ورگ = گرگ .
> گاه به «م » بدل شود:
پرواسیدن = پرماسیدن .
مویز = ممیز.
میویز = میمیز :
آنها که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو بی خبری و آب انگور گزین
کاین بیخبران بغوره میمیز شدند.
هر که او نفس خویش بشناسد
نفس دیگر کسی که پرماسد.
ز پرواسیدن آن نازک اندام
شکفت اندر کفم گلهای بادام .
بار میویز فراوان بتنقل میخور
آنزمان از سر گردون کنک مغز برآر.
هر که پرواسیده آن اندام را
در کف خوددیده سیم خام را.
> گاه به «هَ» بدل شود:
شناو = شناه .
اشناو = اشناه .
> گاه به «ی » بدل شود:
انگور = انگیر. (آنندراج ).
انگول = انگیل ، (حلقه ٔ تکمه و گوی گریبان وانگل مخفف آن ).
چربو = چربی .
رهاوی = رهائی . (مقامی از موسیقی ).
شنودن = شنیدن .
هنوز = هنیز :
خبر دارداز این پایین هنیز
بر آن شه نهفته نمانده ست چیز.
در انگلهای زلف مشکینت
افکنده زمانه گوی دلها.
> گاه بدل از «ب » آید:
آب = او.
باشامه = واشامه .
بالیدن = والیدن .
برغست = ورغست .
بیابان = بیاوان .
پابند = پاوند.
تاب = تاو.
تب = تو.
تبر = تَوَر.
خربار = خروار.
خواب = خواو.
ریباس = ریواس .
زابل = زاول .
زابلستان = زاولستان .
ساربان = ساروان .
سیب = سیو.
شب = شو.
شبغار = شوغار.
شیربان = شیروان .
کبز =کوز.
گرمابه = گرماوه .
لبیشه = لویشه .
نانبا= نانوا.
نردبان = نردوان .
نهیب = نهیو.
یخچال بان = یخچالوان :
خجسته درگه محمود زاولی دریاست
چگونه دریا کان را کرانه پیدا نیست .
بام مسیح و جای خردمندان
این خاکدان طویله وشوغارش .
خرد شکستی بدبوس طمع
در طلب تاو مگر تار خویش .
سرو همی والد اگر چند خار
خشک و نگونسار و سقطقامت است .
به ملک خویش چرا غره اید یاد کنید
جلال و دولت محمود زاولستان را.
> گاه بدل از «پ » آید:
چارپا = چاروا.
چارپادار = چاروادار.
> گاه بدل از واو معدوله (خو) آید:
دشوار = دشخوار.
نشوار = نشخوار.
وش = خوش .
> در لوت = لخت واو ماقبل مضموم بدل از «خ » آمده .
> گاه بدل از «گ » آید:
گشتاسپ = وشتاسپ .
گلگونه = والغونه .
> گاه بدل از «ن » آید:
نشگون = وشگون .
> در عربی بدل از همزه ٔ مفتوحه آید:
احاظه = وحاظه .
> گاه به همزه ٔ مفتوحه بدل شود:
ورخ = ارخ .
وزیر = ازیر.
> نیز به همزه ٔ مکسوره بدل شود:
ورث = ارث .
وساده = اساده .
وشاخ = اشاخ .
وقاء = اقاء.
وفاز = افاز.
> نیز به همزه ٔ مضمومه بدل شود:
وکنه = اکنه .
وریق = اریق .
وریب = اریف .
وریب = اریب .
ورس = اُرس .
وثن = اثن (بتها).
> به «ب » بدل شود:
وسد = بسد.
جیوه = زیبق .
> بدل به «ت » شود:
وراث = تراث .
ویقور = تیقور.
وجاه = تجاه .
وقوی = تقوی .
> نیز به «ق » بدل شود:
محو = محق .
> و به «ی » تعریب شود:
خسرو = کسری .
وازغ = یازغ .
نوروز = نیروز:
بخواندم پاک توقیعات کسری
نخواندم عهد کیکاوس و نوذر.
> گاه تخفیف را حذف شود:
آوَرَد = آرَد.
آور = آر.
اندوه = انده .
اوستا = استا.
بود = بُد.
بودن = بُدَن .
تواند = تاند.
توانستن = تانستن .
چون او = چنو.
شوشتر =ششتر.
صندوق = صندق .
کوه = کُه .
نیاورد = نارد.
هوش = هش :
کرا عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند
نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش .
دیبا همی بدیع بروی آری
اندر ضمیر تست مگر ششتر.
ز بعد یوسف ایوب صابر آمد باز
به دهر بد صد و هفتاد و کرد عزم سفر.
فزونی ّ و کمّی درو ره نیابد
که بُد ز اعتدال مصور مصور.
مرا ارادت نابودن و بُدن نبود
که بودمی به مراد خود از دگر کردار.
دارِ تن پیدای تو این عالم پیداست
جان را که نهان است نهان است چنودار.
مردمان چون کودکان بیهشند
وین دبیرستان علم است از حساب .
وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ .
مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان
نباشد زی کُه و هامون مگر بر باد جولانش .
پس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آید از روز جوانیش .
دخت ظهور غیب احد احمد
ناموس حق و صندق اسرارش .
هر که او انده و تیمار تو نگزیند
تو به خیره چه خوری انده و تیمارش .
یا ز انده و غم ألفی سیمین
ایدون چنین چو نونی زرینم .
کز بدیها خود بپیچد بدکنش
آن نبشستند در استا و زند.
هر کرا زآسیب او آفت رسد
مار مرده ناردش تعویذ و بند.
روی به شهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب .
مایه و تخم همه خیر است یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب رابر خشب .
مرکب من بود زمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش .
> در کلمات ذیل در حقیقت ow = اُو یا aw = اَو به o = اُ یا u = اوُ بدل شده :
گوهر = گهر.
نومیدی = نُمیدی :
گفتم که مر مرا گهر جسم بازگوی
گفتا که چارطبع بود جسم را گهر.
> «و»در امثله ٔ ذیل حذف شده است :
آموخته = آمخته .
انبوه = انبُه .
خاموش = خامش .
هندوستان = هندستان :
خرماگری به خاک که آمخته است
این نغز پیشه دانه ٔ خرما را.
کودک اول چون بزاید شیر نوش
مدتی خامش بود از جمله گوش .
ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ
ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ .
تا مرا زاینجا به هندستان برد
بو که بنده کان طرف شدجان برد.
|| (ق ) به معنی خاصه . خصوصاً. بالاخص . البته : مسلمانان سیستان گفتند اگر پیغمبر ما (صلعم ) یا خلفای راشدین این کرده اند [ یعنی گبران را در حال صلح کشته اند ] با گروهی که با ایشان صلح کردند تا ما نیز این کار تمام کنیم اگر نه و نبوده است این ،کاری نباید کرد که اندر شریعت اسلام نیست و اندر صلح (یعنی خاصه اندر صلح ). (تاریخ سیستان ). || (حرف ربط) به معنی با. همراه ، و نشانه ٔ اجتماع است :
ز عدلش شده شاد خرد و بزرگ
به آبشخورآمد همی میش و گرگ .
پس آنگاه بهرام و ایزدگشسب
نشستند با جنگجویان به اسب .
جز از جنگ دیگر نبینیم راه
زبونی نه خوب است و چندین سپاه .
و کشت و برز بر آب چاه کنند و نعمتی فراخ و هوائی معتدل . (حدود العالم ). || صاحب آنندراج آرد: و نوعی است از واو که معنی اضراب از آن حاصل میشود چنانکه در شرح این بیت سیدی محمد عرفی بعضی از دقت منشان بدان تصریح کرده اند :
تقدیر به یک ناقه نشانید دو محمل
سلمای حدوث تو و لیلای قدم را.
ای بلکه به یک محمل اینقدر هست ، که در این صورت بیت سکته میشود و ناچار است که تقدیر حرفی متحرک ماقبل این واو کنند تا وزن صحیح شود اما بنابر مشهور یعنی دو محمل ، احتیاج به تقدیر نیست و بیت مشتمل بر صنعت سیاقةالاعداد میشود که از محسنات بدیعی است . و از قبیل اول است در این بیت :
گردون سیاستی و بجنب عتاب تو
جور زمانه و ستم آسمان خوش است .
ای بلکه بجنب عتاب تو جور زمانه را خوش میتوان گفت ، و ترکیب گردون سیاست از عالم دریانوال است - انتهی . و در این بیت نیز واو به معنی ولی یا اما است :
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب آن است که من واصل و سرگردانم .
|| واو ابتداء، صاحب آنندراج آرد: و نوعی است از واو که آن را ابتدائیه گویند و آن چنان است که شخصی چیزی بگوید و دیگر ابتدا کرده آن کلام را تمام سازد چنانچه :
و علیک السلام فخرالدین
افتخار زمان و فخر زمین .
در جواب این بیت است :
سلام علیک انوری کیف حالک
مراحال بی تو نه نیک است باری .
و بهتر آن است که به واو عطف گفته شود چنانکه در کتب فقه اسلامیه مذکور است و هم چنین واو و ﷲ الحمد در این بیت :
ملجاءء من در شاه است و ﷲالحمد
که مرا بخت بدین ملجاءء و مأوا آورد.
لیکن چون هر دو عبارت عربی است و فارسیان بی آنکه لحاظ معنی عطفی کنند به عینه در کلام خود استعمال کرده اند در این جا با مابعد خود حکم جزو کلمه بهمرسانیده است و معنی عطفی گویا از آن مهجور شده است و بر این تقدیر عطف بطور عربی بود، و بر متأمل پوشیده نیست که در فارسی صحیح آن است که واو عطف با لفظ اگر یا یکی از مخففات آن و یا با لفظ از یا مخفف آن متصل شده و در ابتدای مضارع واقع میشود و در میان عبارت به لفظ هرگز واقع نمی شود چنانکه در این قطعه :
دل با تو دهم ز غم بداندیشان را
وز تو ببرم ستیزه ٔ ایشان را
ور عمر من اندر سر و کار تو شود
مهر تو بمیراث دهم خویشان را.
|| و گاه این واو را بر سر «ولی و ولیکن » آرند. مؤلف آنندراج آرد: و واو که بر لفظ ولیکن و مخففات آن درمی آید چنانچه در این بیت :
خواجه اسفندیار میدانی
که بتنگم ز چرخ روئین تن
من نه سهرابم و ولی با من
رستمی میکند مه و بهمن .
و هم چنین در این بیت :
بر زمین است و ولیکن مرکب اقبال او
هر زمان اندر عنان آسمان ساید عنان .
و سببش آن است که چون فارسیان را در کلمات عربیه چندان تعمق نیست ولکن لفظ لکن برای استدراک می آید و به واو عطف هم مستعمل است چنانچه در کلام واجب الاعظام مکرر واقع شده ایشان این و لکن به واو را یک کلمه تصور نموده با اماله استعمال میکنند بلکه گاهی واوی دیگر می افزایند و در هر صورت همان معنی استدراک منظور است . در این صورت ولیک و ولی هر دو به واو باشد و مثال عدم ملاحظه ٔ فارسیان لفظ حور است که در عربی صیغه ٔ جمع است و فارسیان به معنی مفرد استعمال نمایند و نظائر آن بسیار است . || واو تخصیص ، صاحب آنندراج نویسد: واو عطف گاهی برای تخصیص آید و آن انواع است : یکی آنکه در میان معطوف و معطوف ٌ علیه حصر و قصر واقع شود که تجاوز آن نبود :
بتو گلگشت باغ ارزانی
من و سیر برهنه پائیها...
من و طفل شوخی که صدخانه زین
ز مردان تهی کرد در نی سواری .
و در این شواهد نیز واو افاده ٔ حصر کند :
بیزارم از پیاله ، و ازارغوان و لاله
ما و خروش و ناله ، کنجی گرفته تنها.
چو دی بازگشتم از این رزمگاه
من و خسرو و مهتران سپاه ...
چو فردا برآید بلند آفتاب
من و گرز و میدان افراسیاب .
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا.
اگر کردی این خوی ماران رها
وگرنه من و تیغ چون اژدها.
ز ما زحمت خویش دارید دور
شما وین سرا، ما و دارالسرور.
پادشاهان و گنج و خیل و حشم
عارفان و سماع و هایاهوی .
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه .
بلاجوی باشد گرفتار آز
من و خانه مِن بعد و نان وپیاز.
که گر جستم از دست این تیرزن
من و موش و ویرانه ٔ پیرزن .
من و دست و دامان آل رسول .
سعدیا صاف وصل اگر ندهند
ما و دردی کشان مجلس و درد.
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
مائیم و دست و دامن معصوم مرتضی .
|| علیت ، در آنندراج آمده : و گاهی معنی علیت و معلولیت و معطوف و معطوف ٌ علیه بهمرساند چنانکه مثل است : یک تیر و جنازه ، یعنی چنان یک تیر که بسبب آن آدمی صاحب جنازه شود. || معاوضه ، نیز مؤلف آنندراج گوید: و گاهی برای معاوضه و مبادله (آید) چنانکه در این بیت :
ز شوق کوی تو پا در گلم ز عمر چه سود
هزار جان گرامی و یکقدم رفتار.
و جناب سراج المحققین می فرمایند: و حق آن است که کلمه ٔ «ز شوق » در اینجا محض بی جا است «براه » می باید چنانکه بر سخن فهم پوشیده نیست و بعضی از شارحین نوشته اند که مصراع دوم دعائیه است و واو در آن واو قربانی و فدائی و این اصل ندارد.
فایده : گاه واو عطف نمی آرند و ربطی که از آن حاصل می شود مراد میدارند چنانکه گوئی «آن شیخ که میبینی در نظر دیگران دیو است تو یوسف می بینی » و هم چنین در این بیت :
چو آبی که بادش کند بیقرار
شکن بر شکن میشود صدهزار...
بوسه گرفتم ز آن لبش یک دو سه چهار پنج شش .
و هم چنین در این مصراع :
قافیه ٔ من دین من ایمان من
و بر این قیاس در این بیت :
قربان شوم تو را که ندانسته ای هنوز
اخلاص من ، محبت من ، اعتقاد من .
و حق آن است که حذف مثال این واوات و فوائد آن موقوف بر فهمیدن وصل و فصل است و به اکتساب فن معانی حاصل می شود فتعلم . || واو حالیه به معنی «و حال آنکه ...» : وزارت مرا دادند و نه جای من بود. (تاریخ بیهقی ). چون اندیشیدیم [ مسعود ] که خورازم ثغری بزرگ است و وی از آنجا رفته است و ما هنوز به غزنین نرسیده . (تاریخ بیهقی ).
دشمن از تو همی گریزد و تو
سخت در دامنش زدستی چنگ .
دست او را ابر چون گوئی و آنجا صاعقه ؟
طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس ؟
چرا زینت به چپ دادی و فضیلت راست راست . (گلستان ).
گفتا به جرم آنکه به هفتادسالگی
تدبیر سور میکنی و جای ماتم است .
که مرد ار چه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق .
دل بر توانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهده ٔ یار برگرفت .
آبدانها و خمها بدین دیه یافتند و مقلوب و سرنگون . (تاریخ قم ص 61). || (پسوند) علامت تصغیر، شمس قیس آرد: «حرف تصغیر و آن واوی است که بجای کاف تصغیر استعمال کنند چنانکه شاعر گفته است :
چشم خوش تو که آفرین باد برو
بر ما نظری نمیکند ای پسرو!
یعنی «ای پسرک ». (المعجم چ مدرس رضوی ص 182). مؤلف برهان قاطع نویسد: «واو ساکن ... به معنی کاف تصغیر نیز می آید همچو «پسرو» و «دخترو» و گاهی این واو را در مقام زاری و ترحم نیز بیان کنند». (برهان قاطع چ معین دیباچه ٔ مؤلف ص کط). این واو در حقیقت او است که برای تصغیر استعمال شود:
شمس برگشت ز چرخ همچو زرین طبقو
چادر لعل کشید گرد گردون شفقو.
روز از ما بگریخت ، شب چو در ما آویخت
لؤلؤ لالا ریخت ، زیر نیلی طبقو.
وزقو:
بانگ چنگ آمد و نای ، جستم از ذوق ز جای
بنگریدم ز سرای ، همچو ماری وزقو.
|| با صدای [ او ] هنگامی که در آخر اسمی درآید افاده ٔ مبالغه یا نسبت کند: ریشو، نازو، اخمو، قهرو، شکمو، غرغرو، جیرجیرو، جرو، رمو، پتو، هافهافو، شپشو، شاشو، نفرینو (آنکه بسیار نفرین کند)، چسو، دماغو، ریغو، کسو، گوزو. و گمان می کنم مازو نیز بسیارماز باشد :
به تن بر یکی ژنده ای از پتو
شب و روز بودی بموی و برو.
صنعش ز سر کوه برویانده شقائق
در باغ دمانده لطفش سوری و آبو .
چه صادق وچه منکر چه مقبل و چه مدبر
چه صامت و چه ناطق چه کوسه و چه ریشو.
|| (حرف ربط) برای استیناف آید : و ذلک بیده و الخیر کله و بشنوده باشد خان ... (تاریخ بیهقی ). || تلفظ واو عطف در پهلوی او و در فارسی دری اُ بوده ، ولی گاه بتقلید عربی آن را بصورت واو مفتوح خوانند :
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی ...
بسا کسا که بره ست و فرخشه بر خوانش
و بس کسا که جوین نان همی نیابد سیر.
مگر بستگانند و بیچارگان
وَ بی توشگانند و بی زاورا.
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه ورغانی .
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غروه و غنجال .
بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر ترا
خم سرکه است این جهان بنگر بعقل ای بی بصر.
و چرخ مهین است و کیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست .
از هرچه سبو پر کنی از سر وز پهلوش
ز آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار.
زمین است و آب است و آنگه هواست
و باز آتش آمد بترتیب راست .
|| و هرگاه واو عطف در شعر پس از کلمه ٔ مختوم به هاء غیرملفوظ (مختفی ) قرار گیرد به ضرورت حرف ماقبل هاء را مضموم تلفظ کنند و اُ بحرف ماقبل هاء ملحق گردد :
کام را از گرد بیباکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید.
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بر دهریان بس است گوا ما را.
چرا چو سوی تو نامه وپیام بفرستد
ترا به هر کس نامه و پیام باید کرد.
|| واو زایده ، واوی است که آن را با یای حطی متصل ساخته بگویند، همچو: «حق به طرف من است و یا حق به جانب اوست ». (برهان قاطع چ معین دیباچه ٔ مؤلف ص کط). || (حرف ) واو مجهول و معروف ، مولوی نجم الغنی نویسد: اگرماقبل واو ضمه ٔ خالص باشد یعنی پر خوانده شود واو معروف خوانند چون معروف و مشهور و معلوم و غیره ، و اگر خالص نباشد یعنی پر خوانده نشود واو مجهول نامند چون هوش و گوش و دوش و موم و علی التقدیرین بی اشباع نمی باشند یعنی این هر دو واو به تلفظ درآیند و شعرا اکثر واو معروف را با مجهول قافیه ساخته اند چنانچه لفظ موم و معلوم در این بیت :
کلیدش را بود دندانه از موم
بود کار کلید موم معلوم .
و اگر ماقبل واو ضمه ٔ خالص و غیرخالص نباشد بلکه فتحه باشد پس آن واو از قید معروف و مجهول مبرا خواهد شد چنانکه غور جور و دور. (نهج الادب ص 102). مؤلف برهان قاطعنویسد: واو معروف و مجهول ، واوی است که ماقبل آنها مضموم میباشد و خود ساکن . اما معروف واوی است که در تلفظ مفهوم میشود همچو «سور» و «دور» و «زلو» و «گلو» و مانند آن و اما مجهول اندکی مفهوم میگردد همچو «بور» و «هور» و «بو» و «سبو» و امثال آن . (برهان قاطع چ معین دیباچه ٔ مؤلف ص کح ). || واو ملفوظ و غیرملفوظ، مولوی نجم الغنی آرد: چون واو در اول کلمه یا در میان کلمه یا آخر کلمه واقع شود اگر خوانده شود ملفوظ خوانند و اگر خوانده نشود غیرملفوظ گویند. پس واوی که مکتوب شود و به تلفظ درنیاید سه قسم است : اول آنکه محض از برای ضمه است و اتمام لفظ زیراکه الفاظ کم از دو حرف نبود اول متحرک دوم ساکن تا از یکی شروع کرده بر ثانی سکوت نمایند و آن در سه جاست بعد از تا و دال و چ چون تو و دو و چو که این واورا زائد محض برای بیان ضمّه و ماقبل و اتمام لفظ دانسته واو بیان ضمه و اشمام ضمه نامیده اند یعنی چنان خوانده میشود که گوئی نوشته شود چ ُ. ت ُ. دُ. (نهج الادب ص 105). واو بیان ضمه آن است که مکتوب شود و به تلفظ درنیاید. مؤلف برهان آرد: (اول ) واو بیان ضمه است . چون الفاظ فارسی کم از دو حرفی نبود در این صورت اول متحرک و دویم ساکن است بعد از حرف تای قرشت و دال ابجد و جیم فارسی مضموم واو بیان ضمه آورند همچو «تو» و «دو» و «چو» تا کلمه را بدان وقف توان نمود واز این واو بغیر از بیان ضمه حرف ماقبل فایده ای یافته نشد . (از مقدمه ٔ برهان قاطع چ معین ج 1 دیباچه ٔ مؤلف ص کز). و گاه در شعرواو بیان ضمه تلفظ شود. چنانکه مولوی «تو» را با «سو» و دو را با یکتو قافیه کرده است :
بر منادیگاه کن این کار تو
بر سر راهی که باشد چارسو.
چون بصورت بنگری حشمت دواست
تو بنورش در نگر کان یکتواست .
|| «و» در «تو» اگر پیش از «را» و «است » آید در کتابت حذف شود :
یار تو بایدکه بخرد ترا
هم تو خودی خیره خریدار خویش .
گویدت نرم نرم همی کاین چه جای تست
بر خویشتن مپوش و نگهدار راز رب .
|| واو مکتوب و غیرمکتوب ، گاهی [ و ] نویسند و [ و و ] خوانند: صاحب آنندراج آرد: واو بر دو گونه بود: یکی آنکه ملفوظ شود مکتوب نشود چون داود و طاوس و کاوس و چاوش و سیاوش هر کدام بر وزن فاعول است ، و دیگر آنکه هم ملفوظ شود و هم مکتوب چون واو نسبت در هندو، به معنی هندی و اطلاق هندی بر غیرساکن نیز کنند چون شمشیر هندی پس بینهما نسبت عموم و خصوص باشد وبازو ترجمه ٔ عضد زیرا که بازو، گشادگی مقدار دو دست است از سر انگشتی تا سرانگشتی دیگر و آن را به عربی باع و به ترکی قلاج گویند، و بارو با رای مهمله بیل مانندی است که سرگین و نجاست بدان کشند، و پارو به بای فارسی ظاهراً لهجه ای است ، و پاروب مزیدعلیه آن ، وپتو ببای فارسی نوعی از بافته ٔ پشمینه و پت پشم نرم که به کار بافتن آید و ریشو و شاشو آنکه ریش دراز داشته باشد و آنکه بول بار بار کند. - انتهی . مؤلف برهان آرد: دیگر واوی است که آن به تکلم در می آید امانوشته نمیشود همچو در «طاوس » و «کاوس » و مانند آن . (برهان قاطع چ معین دیباچه ٔ مؤلف ص کط) :
نخواندم پاک توقیعات کسری
نخواندم عهد کیکاوس و نوذر.
زدند سکّه پس آنگه بدولت داود
بسی گرفت ازو دهر زیب و زینت و فر.
|| آملی گوید در خط متبع [ یکی از انواع خطوط ]، واو مرکب است از چهار خط: یکی منتصب دویم مسطح سیم منکب چهارم مستلقی . (نفایس الفنون ص 11). || خو یا واو معدوله ، در زبان دری قدیم حرف «خو» وجود داشته است . این حرف در اوستا «خو» تلفظ می شد، و در پهلوی نیز «خو» تلفظ میشده . امروزه اثر آن در بعض لهجات باقی مانده است و در زبان فارسی معمول به صورت «خ » تلفظ میشود، از اینرو آن را «واو معدوله » نامند زیرا که نوشته شود و به تلفظ نیاید. حرکت «خ » در قدیم فتحه ٔ متمایل به ضمه بوده و از این روی با کلماتی قافیه میشده است که در مقابل آن فتحه باشد. صاحب برهان آرد: واو معدوله واوی است که از او عدول کرده به حرف دیگر متکلم میشوند و آن خوب به تلفظ درنمی آید و آن را واو اشمام ضمه نیز میگویند به این تقریب که آن را البته بعد از خای نقطه دار مفتوح مینویسند و این فتحه فتحه ٔ خالص نیست بلکه بویی از ضمه دارد چه اشمام به معنی بوی بردن باشد، و آن با نه حرف خوانده میشود که آن : الف است همچو «خواب » و «خواجه »، و دال همچو «خود»، و رای قرشت همچو «خور»، و زای هوز همچو «خوزم »، سین بی نقطه همچو «خوست »، و شین نقطه دار همچو «خوش »، و نون همچو «آخوند»، و ها همچو «خوهله »، و یای حطی همچو «خویله »، و با «خویش » و «خویشتن » مکسور و با «آخور» و «میرآخور» مضموم آید و این از نوادر است . (مقدمه ٔ برهان قاطع چ معین ج 1 ص کح ).صاحب آنندراج آرد: واوی است که به تلفظ درنمی آید و بدین جهت آن را معدوله گویند که از این واو عدول نموده بحرف ، ماقبل تلفظ میکنند و این واو نیک به تلفظ درنمی آید و بعضی این را واو اشمام ضمه گویند زیرا که فتحه ٔ ماقبل این واو خالص نیست بلکه بویی از ضمه داردو تحقیق آن است که واو اشمام در آخر کلمات واقع میشود و به اشباع نیز آید چون : دو، چو. واو معدوله بعد از خا واقع میشود و جناب سراج المحققین میفرمایند واومعدوله آن است که تلفظ آن با حرف قبل باشد و هر دو را یکی حرکت بود و این قسم حرکت در فارسی در غیر این حروف نیست و در هندی کتابی بسیار است ، نمیفهمد این را مگر کسی که ماهر باشد در این دو زبان ، و مؤید این قول است آنچه صاحب مواقف نوشته که ابتدا به سکون محال است و بعضی جائز داشته اند و سیدالحکماء در آنجا مینویسد چنانچه در لغت خوارزم ظاهراً همین لفظ خارزم است چرا که خا و واو در آن یک حرکت دارد پس نصفی درخا است و نصفی در واو و حرف ساکن نیز نصف حرکت داردزیرا که تا بوئی از حرکت نباشد تلفظ نتوان کرد و این نهایت محقق است فافهم فانه من النفائس . و نیز بایددانست که واو چون بوئی از ضمه دارد گاهی قافیه ٔ خوش با لفظ هش که مخفف هوش است نیز کنند.
به هر تقدیر اگر بعد از وی یکی از این حروف ششگانه است ماقبل وی مفتوح بود: الف و بای فارسی و دال و رای مهملتین و شین معجمه و های هوز، چون : خوهله به های هوز کج و ناراست و خوش و خورد و خور و خود و خوپله به بای فارسی ابله و نادان ، و خویله به تحتانی تصحیف این است کما فی الفرهنج ، و خوارزم و خوار و نشخوار و بالضم آنچه شتر و گاو خورده باشد و باز از معده برآورده نیک خائیده فروبرد، و بقیه ٔ کاه که بعد از خوردن حیوانات بماند و نشخور بدون الف و نوشخوار بواو مجهول نیز آمده ، و بر این تقدیر معنی ترکیبی آن گوارا وخوش کرده خورده باشد، و نشوار بالکسر به هر دو معنی اول معرب آن است و نغنخوار و نغنخوالان به فتح نون وغین معجمه نانخواه و تخمی است دوائی ، و خوالیگر، و خوالگر بوزن باریگر و راهبر طباخ و خوان سالار، و به فتح واو هم مستعمل :
همی تانسوزد به آب اندر آذر
نگیرد عقاب ژیان را کبوتر.
جهان گیر و کینه کش از بدسگالان
ملک باش وز نعمت ملک برخور.
بدو گفت یوسف بداغ و بدرد
منم آنکه گفتند گرگش بخورد.
آن آفروشه ای است که زاغ است خوالگرش
هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند.
آن بندها که بست فلاطون پیش بین
خوهلست و سست پیش کهین پیشکار من .
هر کجا گربه گشت خوالیگر
غذی خواجه گشت خاکستر.
شعر مرا هر آینه از هزل چاشنی
باید بجای پلپل و گشنیز و نغنخواد.
من خوپله در سبلت افکنده بادی
چو درریش خشک از ملاقات شانه .
دو سال شدکه ز حرمان همی زند نشخوار
ز نعمتی که از این پیش در جهان خورده ست .
لیک نداند این شتر لذت نشخوار من .
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش .
شاه انجم همچو خوالیگر بگاه بزم او
سیخ سازد از شهاب و بره را بریان کند.
رویت مزه یافته ز خالان
چون لذت نان ز نغنخوالان .
|| و بعضی خوز و خوست و خوند و خونجک نیز به واو معدوله شمرده اند یعنی بعد از واو زای تازی و سین مهمله و نون ، و در این تأمل است زیرا که خوز به واو ملفوظ نام ولایتی است معروف مابین عراق و فارس که حالا شوشتر قاعده و دارالملک آن است و قبل از این اهواز بوده و آن ولایت را خوزستان هم گویند و شکر و شراب و بهار آنجا شهرت دارد :
آن که از تجویف ثانی ساقی احسان او
جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری .
آب لعلی چو لاله در بستان
خنده شان در بهار خوزستان .
قد رعنای تو و قامت سرو کشمیر
لب شیرین تو وشکر خوزستانی .
و چنگال خوست طعامی معروف که از نان و روغن و شکر سازند و آن را در عرف مالیده گویند و بدین معنی تنها چنگال نیز آمده ، و آبخوست و آبخست بالمدّ جزیره ای که در میان آب بهمرسد و خربزه و جز آن از اثمار و فواکه که آب او را ضایع و تباه کرده باشد و همچنین پانچست و پنچسته به معنی به پای کوفته و مالیده . هر کدام از این کلمات میتواند که مأخوذ از خستن باشد که بالفتح به معنی مجروح کردن و مجروح شدن است و به مجاز به معنی آزرده کردن و آزرده شدن استعمال یافته زیرا که جراحت رسانیدن و رسیدن بدل است ، و میتواند که مأخوذاز خواستن باشد که به معنی کوفتن و مالیدن است چنانچه پنخشت به شین معجمه که به معنی مستأصل و از بیخ برکنده است دلالت صریح دارد که او مشتق و مبدل از این ماده است :
چندان گرداندش که از پی رنگی
با پدر و مادر و نبیره زند مشت
او ز معانی حقیر و بیخبر از عقل
جان ز تن آن خسیس باد پیخست .
و مؤید این تقریر است لفظ آبخو مخفف آبخور است بلکه صاحب برهان آبخون به نون غنه نیز آورده :
گوئی که هست مردم چشمم چو آبخو
یا خود چوماهئی است که دارد در آب خو.
و مؤید تقریر این ابیات :
دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه .
ز بس کش بخاک اندرون گنج بود
ازو خاک پیخسته آرنج بود.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آبخست .
فراوان کس از پیل شد پایخست
بسی کس نگون ماندبی پا و دست .
روی ترکان هست نازیبا و گست
زود پرچین بر ترنج آبخست .
و خوندمیر در فرهنگ بدو معنی آورده یکی خداوند و دوم تند و تیز، و بدین معنی شاهد میباید و به معنی اول مخفف خداوند است . در سروری خند و تند بدون واو مرادف ترت مرت نوشته ، و این بیت مستند اوست :
از صرصر فنا همه گشتند تار و مار
وز تندباد قهر اجل جمله خندتند.
|| و خونجک و خنجک گویند غله ای است لیکن سند ندارد و برین تقدیر هیچ یک از این کلمات از ما نحن فیه نباشد و اگر بعد از وی مثناة تحتانی است ماقبل وی مکسور باشد چون خویش به یای مجهول و خوید بیای معروف بروزن عید بنابر مشهور به معنی گندم و جو سبز که خصیل (قصیل ) عبارت از آن است لیکن از مواقع استعمال به معنی مطلق گیاه سبز متحقق میشود، و خوید بر وزن بعید نیز لغت است و انکار از آن انحراف از نهج سداد و عدول از جاده ٔ صواب و خید بدون واو نیز همان خوید، اینقدرهست که در این صورت جزم میتوان کرد که این در اصل به واو معدوله بوده پس واجب است که به واو نویسند و به این قیاس خونجک و خنجک و بهر تقدیر خید بالفتح معرب آن است :
عطات باد چو یاران دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان بده باد.
لاله بغنجار سرخ کرده همه روی
از حسدش خوید برکشید از آن نیل .
ساقی به میان خوید لاله
افکنده نبیذ در پیاله .
رویش میان حله بسبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
تا خوید نباشد به رنگ لاله
تا خار نباشد به بوی خیرو.
آب است جود او و دل دوست چون خوید
خشمش چو آتش است ، تن خشک خصم تاخ .
ز لاله سرخ نگردد دگر سروی گوزن
ز خوید سبز نگردد دگر سروی غزال .
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خید
گوی آهو بره میناسم و بیجاده لب است .
به باغ غنچه از آن پس که تیز کرد سنان
خوید را سر خنجر کشیده شد زین بام .
هنوز از پیش تازیان میدوید
که جو خورده بود از کفش یا خوید.
هر کجا کز خوید گندم خاسته ست
خوید گندم را به خوید آراسته ست .
|| و همچنین خوی به معنی عرق که از مسامات بیرون آید به واو معدوله است و خوه بالفتح و های هوز به جای یاء کما فی السروری مبدل و خوی به واو مجهول لغتی است در آن :
یکی مجلس آراست از رود و می
که مینو ز شرمش برآورد خوی .
روان گشتش از دیده بر چهره خوی
که بر گرد و ناپاکی از من مجوی .
گر چشم مست باز ببیند غزال چین
خوی خجالت از بن هر موی او چکد.
|| گاه «خو» به صورت «خو» در شعر آمده است ،خوش :
خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام .
گر تو گوئی پاک و خوش است آن چه گویم گویمت
خوش نباشد گرچه خوش آید به کام خر خوید.
خوش است بدیدار شما عالم ازیرا
حوران نکوطلعت و پیروزه قبائید.
گرّیست این جهان به مثل زیرا
بس ناخوش است و خوش بخارد گر.
هرچه خوش است آن خورش جسم تُست
هرچه نه خوش است ترا آن دواست .
|| و گاه در قافیه ماقبل واو را مفتوح خوانند و به قول شاعر :
در تنگنای قافیه خورشید خور [خ َرْ] شود.
بر آنچه داری بر دست شادمانه مباش
وز آنچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
معشوق جهانی و ندانی
یک عاشق با سزای درخور.
در خلد چگونه خورد آدم
آنجا چو نبود شخص نانخور.
خرسند شدی به خور ز گیتی
زیرا تو خری ، جهان چو آخور.
خواب و خور کار تن تیره است تو مرجانت را
چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور.
بهرچه همی بُرّی راهی که در او نیست
آرایش را روی نه در خواب و نه در خور.
من میوه ٔ دین همی خورم شو
چون گاو تو خار و خس همی خور.
برآمد سالیان چند کم کار
نبود اندر جهان جز خواب و جز خور.
یک