نژاد
لغتنامه دهخدا
نژاد. [ ن ِ ] (اِ) اصل . (لغت فرس اسدی ) (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (تفلیسی ) (صحاح الفرس ) (زمخشری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). نسب . (لغت فرس اسدی ) (غیاث اللغات ) (جهانگیری )(صحاح الفرس ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)(فرهنگ نظام ). گوهر. (صحاح الفرس ). خاندان . تخمه . نسل . (ناظم الاطباء). نَجْر. نجار. نِسْبة. نُسْبة. جوهر. (از منتهی الارب ). پروز. دوده . تبار :
از ایشان هرآنکس که دهقان بدند
ز تخم و نژاد بزرگان بدند.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
بر او یک به یک سروبن کرد یاد.
زتخم فریدون و از کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد.
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به فر و به بخت و نژاد.
مهتر محتشمان است و به حشمت به نژاد
از همه محتشمان هرکه بود کهتر اوست .
نژاد تو تو خود دانی که چون است
به هنگام بلندی سرنگون است .
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری .
ای گوهر تاج سران ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران یا برده ای یا ریخته .
طبع تو شناسد آب شعرم
دیلم داند نژاد دیلم .
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بدگوهرا ز گوهر والا چه خواستی .
ور کسی زاد به بخت منش از روی زمین
چرخ ببرید به یک باره مگرنسل و نژاد.
غالب آمد شاه دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری .
- از نژاد کسی بودن ؛ از نسل او بودن . از آن تخمه بودن :
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود.
- بانژاد ؛ نژاده . اصیل . صاحب اصل و نسب خوب .
- بدنژاد ؛ نانجیب . بداصل . (ناظم الاطباء) :
به نزد گراز آن بد بدنژاد
که چون او سپهبد جهان را مباد.
- بی نژاد ؛ نانجیب . بی اصل و تبار.
- پاک نژاد ؛ نجیب . کسی که خاندان و اصل آن پاک و خوب و ازآلایش و دنائت و رذالت دور باشد. (ناظم الاطباء). فرخ نژاد.
- پری نژاد ؛ پری زاد. پری زاده . که از نسل پری است . که به پری ماننده است .
- تازی نژاد ؛ عربی . (ناظم الاطباء) :
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد.
- ترکی نژاد ؛ از نسل ترکان . ترک زاده : امیر ناصرالدین سبکتکین غلامی بود ترکی نژاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 14).
- جادونژاد ؛ از تخمه ٔ جادوگران .
- خاقان نژاد ؛ از نسل خاقان :
تو خاقان نژادی نه از کیقباد
که کسری تو را تاج بر سر نهاد.
- خسرونژاد ؛ شاهزاده :
یلان سینه او را به گستهم داد
دلاور گوی بود خسرونژاد.
- دهقان نژاد؛ نجیب زاده :
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
- رومی نژاد ؛ رومی نسب :
جوانان و پیران رومی نژاد
سخن های دیرینه کردند یاد.
مبادا که این مرد رومی نژاد
در آن قالب افتد که هرگز مباد.
- سپهبدنژاد ؛ پهلوان زاده :
سپهبدنژاد است و یزدان پرست
دل شرم و پرهیز دارد به دست .
- شه نژاد ؛ شاهزاده . از نسل شاهان :
به خاقان چنین گفت کای شه نژاد
بدینسان سخنهاچه آری به یاد.
- صاحب نژاد؛ بانژاد. نژاده .
- عادی نژاد ؛ از طبقه ٔ متوسط :
در آنجای گردی است عادی نژاد
که از رزم رستم نیارد به یاد.
- عرب نژاد ؛ که اصلاً عرب است :
شاها عرب نژادی هستی به خلق و خلقت
شاه بشر چواحمد شیر عرب چو حیدر.
- علْوی نژاد ؛ ملکوتی . لاهوتی . آسمانی :
تو نیز آن به ای پیک علْوی نژاد
که گرد جهان برنگردی چو باد.
- فرخ نژاد ؛ نیکونسب . ستوده نسب . نسیب و اصیل :
از آن بهره ای را به نستور داد
یل لشکرافروز فرخ نژاد.
سکندر بر آن شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد.
نیارد گردش گیتی دگر بار
چنو صاحبدلی فرخ نژادی .
شنید این سخن مرد نیکونهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد.
چنوئی خردمند فرخ نژاد
ندارد جهان تا جهان است یاد.
- قیصرنژاد ؛ از نسل قیصر :
به فرجام شیرین بدو زهر داد
شد آن دختر خوب قیصرنژاد.
- کی نژاد ؛ از دوره ٔ کیان . رجوع به کی شود.
- مردم نژاد ؛ آدمی زاده . که از نسل و تخمه ٔ آدمی است :
کسی را که بر دست و پا آهن است
نه مردم نژاد است کآهرمن است .
- مردِ نژاد ؛ نجیب . اصیل . نژاده :
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
دگر هرکه باشند مرد نژاد
همی گیرد ازرفتن چیز یاد.
- مهترنژاد ؛ بزرگ زاده . که نسبی عالی دارد. صاحب علوّ نسب .آقازاده :
بدیشان سپرد آن دو فرزند را
دو مهترنژاد خردمند را.
- نژاد داشتن ؛ نژاده بودن . اصالت . نجابت . نسب خوب داشتن :
بدین انجمن هرکه دارد نژاد
به تو شادمانند وز داد شاد.
تو تا باشی ای خسرو پاکزاد
مرنجان کسی را که دارد نژاد.
- نژاد داشتن از کسی ؛ از نسل او بودن . از تخمه ٔ او بودن . از او نسب داشتن :
به موبد چنین گفت کاین پاکزاد
نگه کن که تااز که دارد نژاد.
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد.
ز دهقان بپرسید از آن پس قباد
که ای نیکبخت از که داری نژاد.
- نیک نژاد ؛ اصیل . که از خانواده و نژادی پسندیده و خوب است .
- نیکونژاد ؛ نیک نژاد.
- والانژاد ؛ اصیل . نجیب . نژاده : پادشاه والانژاد را از مفارقت آن خدمتکار اخلاص آثار حزن و ملال روی نمود. (حبیب السیر). و بعضی دیگر از آباء و اجداد شاه والانژاد می آراید. (حبیب السیر).
- وحشی نژاد ؛ که از تخمه ٔ وحشیان است . مقابل مردم نژاد :
به چندین کنیزان وحشی نژاد
مده خرمن عمر خود را به باد.
- هم نژاد ؛ هم خون . هم نسب . که با تواز یک خانواده و تبار است .
- هندونژاد ؛ هندونسب . رجوع به هندو شود :
فرستادگان بازگشتند شاد
همان قاصد پیر هندونژاد.
برای مطالعه ٔ شواهد بیشتر رجوع به هر یک از مدخل های فوق شود.
|| نسل . خلف . زاده :
وگر نام و رنج تو گیرم به یاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد.
فرستاده را گفت هرگز مباد
که من بینم از تخم مهرک نژاد.
نژاد شهان از بنه گم مکن
مکن خاندانی که باشدکهن .
نژاد دیوملعونند یکسر
مزایاد آنکه این گوپاره را زاد.
گرنه بقای شاه حمایت کند، فنا
بیخ نژاد آدم و حوا برافکند.
|| اصل و نسب خوب . (فرهنگ نظام ). اصالت :
شده بنده ٔ بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار.
|| (ص ) اصیل . خداوند اصل و نسب . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نجیب . (برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). به این معنی نژاده فصیح است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
از ایشان هرآنکس که دهقان بدند
ز تخم و نژاد بزرگان بدند.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
بر او یک به یک سروبن کرد یاد.
زتخم فریدون و از کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد.
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به فر و به بخت و نژاد.
مهتر محتشمان است و به حشمت به نژاد
از همه محتشمان هرکه بود کهتر اوست .
نژاد تو تو خود دانی که چون است
به هنگام بلندی سرنگون است .
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری .
ای گوهر تاج سران ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران یا برده ای یا ریخته .
طبع تو شناسد آب شعرم
دیلم داند نژاد دیلم .
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بدگوهرا ز گوهر والا چه خواستی .
ور کسی زاد به بخت منش از روی زمین
چرخ ببرید به یک باره مگرنسل و نژاد.
غالب آمد شاه دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری .
- از نژاد کسی بودن ؛ از نسل او بودن . از آن تخمه بودن :
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود.
- بانژاد ؛ نژاده . اصیل . صاحب اصل و نسب خوب .
- بدنژاد ؛ نانجیب . بداصل . (ناظم الاطباء) :
به نزد گراز آن بد بدنژاد
که چون او سپهبد جهان را مباد.
- بی نژاد ؛ نانجیب . بی اصل و تبار.
- پاک نژاد ؛ نجیب . کسی که خاندان و اصل آن پاک و خوب و ازآلایش و دنائت و رذالت دور باشد. (ناظم الاطباء). فرخ نژاد.
- پری نژاد ؛ پری زاد. پری زاده . که از نسل پری است . که به پری ماننده است .
- تازی نژاد ؛ عربی . (ناظم الاطباء) :
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد.
- ترکی نژاد ؛ از نسل ترکان . ترک زاده : امیر ناصرالدین سبکتکین غلامی بود ترکی نژاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 14).
- جادونژاد ؛ از تخمه ٔ جادوگران .
- خاقان نژاد ؛ از نسل خاقان :
تو خاقان نژادی نه از کیقباد
که کسری تو را تاج بر سر نهاد.
- خسرونژاد ؛ شاهزاده :
یلان سینه او را به گستهم داد
دلاور گوی بود خسرونژاد.
- دهقان نژاد؛ نجیب زاده :
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
- رومی نژاد ؛ رومی نسب :
جوانان و پیران رومی نژاد
سخن های دیرینه کردند یاد.
مبادا که این مرد رومی نژاد
در آن قالب افتد که هرگز مباد.
- سپهبدنژاد ؛ پهلوان زاده :
سپهبدنژاد است و یزدان پرست
دل شرم و پرهیز دارد به دست .
- شه نژاد ؛ شاهزاده . از نسل شاهان :
به خاقان چنین گفت کای شه نژاد
بدینسان سخنهاچه آری به یاد.
- صاحب نژاد؛ بانژاد. نژاده .
- عادی نژاد ؛ از طبقه ٔ متوسط :
در آنجای گردی است عادی نژاد
که از رزم رستم نیارد به یاد.
- عرب نژاد ؛ که اصلاً عرب است :
شاها عرب نژادی هستی به خلق و خلقت
شاه بشر چواحمد شیر عرب چو حیدر.
- علْوی نژاد ؛ ملکوتی . لاهوتی . آسمانی :
تو نیز آن به ای پیک علْوی نژاد
که گرد جهان برنگردی چو باد.
- فرخ نژاد ؛ نیکونسب . ستوده نسب . نسیب و اصیل :
از آن بهره ای را به نستور داد
یل لشکرافروز فرخ نژاد.
سکندر بر آن شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد.
نیارد گردش گیتی دگر بار
چنو صاحبدلی فرخ نژادی .
شنید این سخن مرد نیکونهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد.
چنوئی خردمند فرخ نژاد
ندارد جهان تا جهان است یاد.
- قیصرنژاد ؛ از نسل قیصر :
به فرجام شیرین بدو زهر داد
شد آن دختر خوب قیصرنژاد.
- کی نژاد ؛ از دوره ٔ کیان . رجوع به کی شود.
- مردم نژاد ؛ آدمی زاده . که از نسل و تخمه ٔ آدمی است :
کسی را که بر دست و پا آهن است
نه مردم نژاد است کآهرمن است .
- مردِ نژاد ؛ نجیب . اصیل . نژاده :
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
دگر هرکه باشند مرد نژاد
همی گیرد ازرفتن چیز یاد.
- مهترنژاد ؛ بزرگ زاده . که نسبی عالی دارد. صاحب علوّ نسب .آقازاده :
بدیشان سپرد آن دو فرزند را
دو مهترنژاد خردمند را.
- نژاد داشتن ؛ نژاده بودن . اصالت . نجابت . نسب خوب داشتن :
بدین انجمن هرکه دارد نژاد
به تو شادمانند وز داد شاد.
تو تا باشی ای خسرو پاکزاد
مرنجان کسی را که دارد نژاد.
- نژاد داشتن از کسی ؛ از نسل او بودن . از تخمه ٔ او بودن . از او نسب داشتن :
به موبد چنین گفت کاین پاکزاد
نگه کن که تااز که دارد نژاد.
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد.
ز دهقان بپرسید از آن پس قباد
که ای نیکبخت از که داری نژاد.
- نیک نژاد ؛ اصیل . که از خانواده و نژادی پسندیده و خوب است .
- نیکونژاد ؛ نیک نژاد.
- والانژاد ؛ اصیل . نجیب . نژاده : پادشاه والانژاد را از مفارقت آن خدمتکار اخلاص آثار حزن و ملال روی نمود. (حبیب السیر). و بعضی دیگر از آباء و اجداد شاه والانژاد می آراید. (حبیب السیر).
- وحشی نژاد ؛ که از تخمه ٔ وحشیان است . مقابل مردم نژاد :
به چندین کنیزان وحشی نژاد
مده خرمن عمر خود را به باد.
- هم نژاد ؛ هم خون . هم نسب . که با تواز یک خانواده و تبار است .
- هندونژاد ؛ هندونسب . رجوع به هندو شود :
فرستادگان بازگشتند شاد
همان قاصد پیر هندونژاد.
برای مطالعه ٔ شواهد بیشتر رجوع به هر یک از مدخل های فوق شود.
|| نسل . خلف . زاده :
وگر نام و رنج تو گیرم به یاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد.
فرستاده را گفت هرگز مباد
که من بینم از تخم مهرک نژاد.
نژاد شهان از بنه گم مکن
مکن خاندانی که باشدکهن .
نژاد دیوملعونند یکسر
مزایاد آنکه این گوپاره را زاد.
گرنه بقای شاه حمایت کند، فنا
بیخ نژاد آدم و حوا برافکند.
|| اصل و نسب خوب . (فرهنگ نظام ). اصالت :
شده بنده ٔ بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار.
|| (ص ) اصیل . خداوند اصل و نسب . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نجیب . (برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). به این معنی نژاده فصیح است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).