نالیدن
لغتنامه دهخدا
نالیدن . [ دَ ] (مص ) زاریدن . با آواز بیان اندوه خویش کردن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). فریاد و فغان کردن . گریستن . (آنندراج ). زاریدن . افغان کردن . به آواز اندوه خود را بیان کردن . (فرهنگ نظام ). گریه کردن با بانگ و آواز. ناله کردن . اظهار درد و دوری نمودن و رنجیدن . (ناظم الاطباء). ضحیج . ضجر. تضجر. هیع. هن . نأت .نیئت . (منتهی الارب ). زفیر. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). هنین . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (صراح ). آه و فغان کردن . به زاری صدا برآوردن . بیتابی نمودن . زاریدن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
نبینیدخویشان و پیوستگان
نبینید نالیدن خستگان .
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم برنهاد.
منیژه چو بشنید نالید سخت
که بر من چه آمد ز بدخواه بخت .
سحرگاهان بنالد مرغ بر شاخ
چو جان عاشقان از درد هجران .
چون به نزدیک مدینه رسید بیمار گشت . روزی چند برآمد می نالید. مردم می گفتند: یا رسول اﷲ! ماندگی راه است . (قصص ص 233).
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه نوائی .
گهی بنالد بر مرده ٔ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای .
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز ناله ٔ تو نوائی نیافتم .
چون ننالم که در خرابی دل
غم تن و اندُه زمانه خورم .
در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب .
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گوئی به کژدم گزیده منال .
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
گویند یک شب با شاپور به هم در جامه ٔ خواب خفته بودمی نالید، شاپور پرسید: از چه می نالی ؟ این دختر گفت ... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 62).
می نالم از جدائی تو دمبدم چو نی
وین طرفه تر که از تو نیم یک نفس جدا.
بی روی تو نالد دل از این سینه ٔ صدچاک
چون مرغ قفس کز غم گلزار بنالد.
اسیر درد شبهای جدائی
چنین نالد ز درد بینوائی .
پای تا سر داغ گشتم دل سراپا درد شد
چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من .
گرخندیدم ز خنده ام دل نگشاد
گر نالیدم ز ناله کارم نگشود.
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدائی .
دوتا شدم ز غم عشق و زار می نالم
به ناله دال بود قامت خمیده ٔ چنگ .
چاک کردم پیرهن زآن سرو سیمین تن جدا
من جدا نالیدم از هجران و پیراهن جدا.
|| تظلم . (از دهار). دادخواهی . به تظلم به شکایت آمدن . به قصد دادخواهی شکوه بردن :
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش نگهبان بنالید زار.
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست .
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سر بر پراکنده خاک .
و هر کس که پیش خواجه ٔ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است و مرا در این باب سخنی نیست . (تاریخ بیهقی ص 260).
جز آنکه به پیش تو همی نالم
من پیش که دانم این سخن گفتن .
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسندو به سور.
از تو به که نالم که دگر داور نیست
وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست .
|| شکایت کردن . (ناظم الاطباء). شکایت . اشتکاء. (ترجمان القرآن ). شکوه کردن . شکوی . شکایت بردن . گله کردن . گلایه . اظهارتألم کردن :
کرا آزمودیش یار تو گشت
منال ار گناهی بر او برگذشت .
گر از زیردستان بنالدکسی
گر از لشکری رنج یابد بسی .
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر بفال .
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید.
از آن روزی که از تو شد چه نالی
وز آن روزی که نامد چون سگالی .
چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون .
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک
هست درستم که پای بیش به ره بشکند.
بنالید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی .
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست .
- نالیدن از ؛ شکایت کردن از. شکوه برداشتن از. شکوه بردن از. به شکایت آمدن از :
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج .
بدانگه که بازآمد از روم شاه
بنالید از آن جنبش و رنج راه .
به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدکن به پروردگار.
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید ونه برزد نفسی .
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ .
بنالم به تو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیرو کبیر.
نالیدنت از جهل خویش باید
از حجت بیچاره چند نالی .
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب ز یار بدبه که نالم .
پیش رفتند از جهودان فدک و خیبر و بنی قریظه بنالیدند. (قصص ).
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ بهمت دهدم داد.
سنگ پشت از ره فراق بنالید. (کلیله و دمنه ).
شه که عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال .
ز او [ از چرخ ]، چه نالی که چون تو مجبور است
ز او چه گریی که چون تو حیران است .
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنج های پنهانی .
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می نالم
که زخمت را محابائی نمی بینم نمی بینم .
دانه ٔ دست پایدام تو گشت
از که نالی که خویشتن کردی .
ما نمی گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج .
که نالد ز ظالم که در دور تست
که هر جور کو می کند جورتست .
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
هرگز از دور زمان ننالیده ام مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود. (گلستان ).
من نه آنم که به جوراز تو بنالم حاشا
چاکر معتقد و بنده ٔ دولتخواهم .
- نالیدن به ؛ شکایت بردن به . شکوه کردن به :
بدان زهر تریاک نامد بکار
ز هرمز به یزدان بنالید زار.
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
نامه ها نبشتند به ماوراءالنهر و رسولان فرستادند و به اعیان ترکان بنالیدند. (تاریخ بیهقی ). || رنجیدن . (ناظم الاطباء). || آواز. صدا. آوا. ترنم . آواز کردن . صدا کردن . مترنم شدن .
- نالیدن ادوات موسیقی ؛ به ترنم درآمدن آن . نواخته شدن آن :
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت از آواز بی تار و پود.
هوا ابر بست از بخور و عبیر
بخندید بم ّ و بنالید زیر.
همه شهر ز آوای هندی درای
ز نالیدن بربط و چنگ و نای .
ما به شادی همه گوئیم که ای رود بموی
ما به پدرام همی گوئیم ای زیر بنال .
- نالیدن مرغ و بلبل ؛ آواز خواندن . صدا کردن . نغمه سرائی کردن :
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله ٔ او ببالد همی .
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش .
گه ابرخیرخیر ببارد بر آبدان
گه مرغ زارزار بنالد به مرغزار.
|| غریدن . بانگ برداشتن . صدا کردن . بانگ کردن . خروشیدن . غریویدن : و اگر هیچ چیزی آلوده بر آن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد. (تاریخ سیستان ).
بغرید کوس و بنالید نای
تو گفتی زمین اندرآمد ز جای .
روز وغا که تابد چون برق روی تیغ
هنگام کین که نالد چون رعد نای کوس ؟
گاه غوکوس آمد و نالیدن شیپور
کز مرگ پدر، پور بنالد همه در غم .
برق چون دلبران بخندد خوش
رعد چون بیدلان بنالدزار.
|| تضرع کردن . دعا و التماس کردن :
بنالید در پیش جان آفرین
که ای از تو برپا سپهر برین .
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا.
اگر چنانچه بهتر شوم ترا صد چوب بزنم تا این سخن چرا گفتی پس بنالید و گفت ... (قصص ص 139).
- نالیدن با ؛ تضرع و زاری کردن به :
ببارید دستان زدو دیده خون
بنالید با داور رهنمون .
- نالیدن بر ؛ تضرّع کردن به . به تضرع آمدن نزدِ :
سیاوش بنالید بر کردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
بنالید بر کردگار جهان
بزاری همی آرزو کرد آن .
زچنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشندو نالند بر کردگار.
اگر زیردستی درافتد ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای .
- نالیدن به ؛ تضرع و التماس و الحاح کردن نزدِ... دعا کردن به :
به یزدان بنالید کای کردگار
بدین کار این بنده را پاس دار.
به یزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
دلش تنگ شد آنگه به خدا بنالید و گفت : خدایا یک گناه کردم مرا از بهشت بیرون کردی . (قصص ص 112). موسی بنالید و گفت چه کنم ؟ فرمان آمد که یا موسی از خرقهای درویشان پاره ای نقاب کن . (قصص ص 112). ایزدتعالی گندم غذاء او [آدم ، پس از بدر افتادن از بهشت ] کرد هرچند از وی میخورد سیری نیافت به ایزدتعالی بنالید. جو بفرستاد تا از آن نان کرد و بخورد و به سیری رسید. (نوروزنامه ).
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال .
|| مریض شدن . مریض بودن . بیمار شدن . ناخوشی . ناتندرستی . ناچاقی . ناخوش شدن :
چوشد سال آن پارسائی دوهفت
بنالید و آن سرو نازان بچفت .
ده و هشت بگذشت سال از برش
بنالید چون تیره گشت اخترش
بگفت این و یک هفته زآن پس بزیست
برفت و بر او تخت چندی گریست .
من اندر خدمتش تقصیر کردم ...
... مرا عذری به یاد آر ای برادر
اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای به راه اندر.
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک
نی ، من آشوب از این گونه ندیدم پیرار.
مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). حکایتی خوش است که عجوزی روستائی را دختر بنالید. (نقض الفضائح ص 272).
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
نبینیدخویشان و پیوستگان
نبینید نالیدن خستگان .
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم برنهاد.
منیژه چو بشنید نالید سخت
که بر من چه آمد ز بدخواه بخت .
سحرگاهان بنالد مرغ بر شاخ
چو جان عاشقان از درد هجران .
چون به نزدیک مدینه رسید بیمار گشت . روزی چند برآمد می نالید. مردم می گفتند: یا رسول اﷲ! ماندگی راه است . (قصص ص 233).
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه نوائی .
گهی بنالد بر مرده ٔ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای .
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز ناله ٔ تو نوائی نیافتم .
چون ننالم که در خرابی دل
غم تن و اندُه زمانه خورم .
در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب .
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گوئی به کژدم گزیده منال .
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
گویند یک شب با شاپور به هم در جامه ٔ خواب خفته بودمی نالید، شاپور پرسید: از چه می نالی ؟ این دختر گفت ... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 62).
می نالم از جدائی تو دمبدم چو نی
وین طرفه تر که از تو نیم یک نفس جدا.
بی روی تو نالد دل از این سینه ٔ صدچاک
چون مرغ قفس کز غم گلزار بنالد.
اسیر درد شبهای جدائی
چنین نالد ز درد بینوائی .
پای تا سر داغ گشتم دل سراپا درد شد
چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من .
گرخندیدم ز خنده ام دل نگشاد
گر نالیدم ز ناله کارم نگشود.
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدائی .
دوتا شدم ز غم عشق و زار می نالم
به ناله دال بود قامت خمیده ٔ چنگ .
چاک کردم پیرهن زآن سرو سیمین تن جدا
من جدا نالیدم از هجران و پیراهن جدا.
|| تظلم . (از دهار). دادخواهی . به تظلم به شکایت آمدن . به قصد دادخواهی شکوه بردن :
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش نگهبان بنالید زار.
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست .
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سر بر پراکنده خاک .
و هر کس که پیش خواجه ٔ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است و مرا در این باب سخنی نیست . (تاریخ بیهقی ص 260).
جز آنکه به پیش تو همی نالم
من پیش که دانم این سخن گفتن .
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسندو به سور.
از تو به که نالم که دگر داور نیست
وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست .
|| شکایت کردن . (ناظم الاطباء). شکایت . اشتکاء. (ترجمان القرآن ). شکوه کردن . شکوی . شکایت بردن . گله کردن . گلایه . اظهارتألم کردن :
کرا آزمودیش یار تو گشت
منال ار گناهی بر او برگذشت .
گر از زیردستان بنالدکسی
گر از لشکری رنج یابد بسی .
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر بفال .
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید.
از آن روزی که از تو شد چه نالی
وز آن روزی که نامد چون سگالی .
چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون .
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک
هست درستم که پای بیش به ره بشکند.
بنالید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی .
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست .
- نالیدن از ؛ شکایت کردن از. شکوه برداشتن از. شکوه بردن از. به شکایت آمدن از :
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج .
بدانگه که بازآمد از روم شاه
بنالید از آن جنبش و رنج راه .
به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدکن به پروردگار.
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید ونه برزد نفسی .
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ .
بنالم به تو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیرو کبیر.
نالیدنت از جهل خویش باید
از حجت بیچاره چند نالی .
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب ز یار بدبه که نالم .
پیش رفتند از جهودان فدک و خیبر و بنی قریظه بنالیدند. (قصص ).
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ بهمت دهدم داد.
سنگ پشت از ره فراق بنالید. (کلیله و دمنه ).
شه که عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال .
ز او [ از چرخ ]، چه نالی که چون تو مجبور است
ز او چه گریی که چون تو حیران است .
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنج های پنهانی .
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می نالم
که زخمت را محابائی نمی بینم نمی بینم .
دانه ٔ دست پایدام تو گشت
از که نالی که خویشتن کردی .
ما نمی گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج .
که نالد ز ظالم که در دور تست
که هر جور کو می کند جورتست .
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
هرگز از دور زمان ننالیده ام مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود. (گلستان ).
من نه آنم که به جوراز تو بنالم حاشا
چاکر معتقد و بنده ٔ دولتخواهم .
- نالیدن به ؛ شکایت بردن به . شکوه کردن به :
بدان زهر تریاک نامد بکار
ز هرمز به یزدان بنالید زار.
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
نامه ها نبشتند به ماوراءالنهر و رسولان فرستادند و به اعیان ترکان بنالیدند. (تاریخ بیهقی ). || رنجیدن . (ناظم الاطباء). || آواز. صدا. آوا. ترنم . آواز کردن . صدا کردن . مترنم شدن .
- نالیدن ادوات موسیقی ؛ به ترنم درآمدن آن . نواخته شدن آن :
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت از آواز بی تار و پود.
هوا ابر بست از بخور و عبیر
بخندید بم ّ و بنالید زیر.
همه شهر ز آوای هندی درای
ز نالیدن بربط و چنگ و نای .
ما به شادی همه گوئیم که ای رود بموی
ما به پدرام همی گوئیم ای زیر بنال .
- نالیدن مرغ و بلبل ؛ آواز خواندن . صدا کردن . نغمه سرائی کردن :
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله ٔ او ببالد همی .
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش .
گه ابرخیرخیر ببارد بر آبدان
گه مرغ زارزار بنالد به مرغزار.
|| غریدن . بانگ برداشتن . صدا کردن . بانگ کردن . خروشیدن . غریویدن : و اگر هیچ چیزی آلوده بر آن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد. (تاریخ سیستان ).
بغرید کوس و بنالید نای
تو گفتی زمین اندرآمد ز جای .
روز وغا که تابد چون برق روی تیغ
هنگام کین که نالد چون رعد نای کوس ؟
گاه غوکوس آمد و نالیدن شیپور
کز مرگ پدر، پور بنالد همه در غم .
برق چون دلبران بخندد خوش
رعد چون بیدلان بنالدزار.
|| تضرع کردن . دعا و التماس کردن :
بنالید در پیش جان آفرین
که ای از تو برپا سپهر برین .
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا.
اگر چنانچه بهتر شوم ترا صد چوب بزنم تا این سخن چرا گفتی پس بنالید و گفت ... (قصص ص 139).
- نالیدن با ؛ تضرع و زاری کردن به :
ببارید دستان زدو دیده خون
بنالید با داور رهنمون .
- نالیدن بر ؛ تضرّع کردن به . به تضرع آمدن نزدِ :
سیاوش بنالید بر کردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
بنالید بر کردگار جهان
بزاری همی آرزو کرد آن .
زچنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشندو نالند بر کردگار.
اگر زیردستی درافتد ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای .
- نالیدن به ؛ تضرع و التماس و الحاح کردن نزدِ... دعا کردن به :
به یزدان بنالید کای کردگار
بدین کار این بنده را پاس دار.
به یزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
دلش تنگ شد آنگه به خدا بنالید و گفت : خدایا یک گناه کردم مرا از بهشت بیرون کردی . (قصص ص 112). موسی بنالید و گفت چه کنم ؟ فرمان آمد که یا موسی از خرقهای درویشان پاره ای نقاب کن . (قصص ص 112). ایزدتعالی گندم غذاء او [آدم ، پس از بدر افتادن از بهشت ] کرد هرچند از وی میخورد سیری نیافت به ایزدتعالی بنالید. جو بفرستاد تا از آن نان کرد و بخورد و به سیری رسید. (نوروزنامه ).
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال .
|| مریض شدن . مریض بودن . بیمار شدن . ناخوشی . ناتندرستی . ناچاقی . ناخوش شدن :
چوشد سال آن پارسائی دوهفت
بنالید و آن سرو نازان بچفت .
ده و هشت بگذشت سال از برش
بنالید چون تیره گشت اخترش
بگفت این و یک هفته زآن پس بزیست
برفت و بر او تخت چندی گریست .
من اندر خدمتش تقصیر کردم ...
... مرا عذری به یاد آر ای برادر
اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای به راه اندر.
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک
نی ، من آشوب از این گونه ندیدم پیرار.
مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). حکایتی خوش است که عجوزی روستائی را دختر بنالید. (نقض الفضائح ص 272).