مسلم
لغتنامه دهخدا
مسلم . [ م ُ س َل ْ ل َ ] (ع ص ) سپرده شده . (از منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (از دهار). || راضی شده به حکم قضا. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تمام کرده . (دهار). || حواله شده . || امانت داده شده . (ناظم الاطباء). || درست کرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). باورداشته شده .(غیاث ) (آنندراج ). مورد قبول . پذیرفته :
امام امم ناصرالدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم .
- ملای مسلم ؛ ملای درست کاری که همه کس او را قبول داشته باشد. (ناظم الاطباء).
|| محقق . (ناظم الاطباء). قطعی : هیچ کس را از مخلوقات بقاء جاودانه و عمر بی کرانه مسلم نیست . (قصص الانبیاء ص 229).
کس را مباد با من و با درد من رجوع
زیرا که درد عشق مسلم خریده ام .
|| معاف شده از تکالیف عرفی . معاف شده . (ناظم الاطباء). معاف . (یادداشت مرحوم دهخدا). || معاف از حقوق دیوانی : من به نزدیک امیر جده شدم و با من کرامت کرد و آنقدر باجی که به من می رسید از من معاف داشت و نخواست ، چنانکه از دروازه مسلم گذر کردم . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 118). قم را مساحت کرد به سه هزارهزار درهم و کسری و رفع آن بنوشت ، پس از آن که حصصی معافه و مسلمه که در دستهای مردم بود که آن را مساحت نمیکردند وضع کرد و معاف و مسلم داشت . (تاریخ قم ص 105). || رهائی یافته . (ناظم الاطباء). رها : حالی ذات او از مشقت فاقه ... مسلم گردد. (کلیله و دمنه ). || سلامت داشته شده . (آنندراج ) (غیاث ). کامل و صحیح و سالم و تندرست و درست و بی عیب . (ناظم الاطباء). ایمن . سالم . (یادداشت مرحوم دهخدا) : هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند... سخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم ماند. (کلیله و دمنه ).
آدمی از حادثه بی غم نیند
بر تر و بر خشک مسلم نیند.
خط به جهان درکش و بی غم بزی
دور شو از دور مسلم بزی .
خردی گزین که خردی ز آفت مسلم است
کشتی چو بشکند چه زیان تخته پاره را.
|| تسلیم شده . گردن نهاده . مطیع. منقاد. (یادداشت مرحوم دهخدا). تصرف شده . ضبطشده . به تصرف درآمده :
امروزمرا مسلم آمد
در ملک سخن خدایگانی .
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی تو را مسلم باد.
صلاح آن است که به قهستان که اقطاع قدیم آل سیمجور است مقام افتد تا من به ملک فرستم و ولایت هرات و ایالت آن نواحی مقرر و مسلم گردانم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 197). چون ... ولایت خوارزم و جرجانیه او را مسلم شد خواهر سلطان را در نکاح آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 403).
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالم است .
هارون الرشید را چو ملک و دیار مصر مسلم شد گفتا... (گلستان ).
تو عاشقان مسلم ندیده ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند.
|| خاص . در اختیار. بی منازع :
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم .
بر خلق جهان تفاخر امروز
خاقانی را مسلم آمد.
ملک علام می فرماید یا داود ملک عالم بر تو مسلم گردانیدم . (قصص الانبیاء ص 53). || خاص . اختصاصاً. مخصوص : پدر گفت : ای پسر! منافع سفر... بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست ... (گلستان سعدی ).
مسلم جوان راست برپای جست
که پیران برند استعانت به دست .
خدای راست مسلم بزرگواری و لطف
که جرم بیند و نان برقرار می دارد.
|| آماده . مهیا :
هر آنچ این را بود آن را مهیا
هر آنچ آن را بود این را مسلم .
|| مجاز. مشروع . جایز. روا :
در حرم هرکس در آید لیک از روی شرف
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار.
نیم شب پنهان به کوی دوست گمنامان شوند
شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن .
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمه ٔ نشاط به صحرای غم زند.
خرج فراوان کردن کسی را مسلم است که دخل معین داشته باشد. (گلستان سعدی ). نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد یا امید زر. (گلستان ).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت .
- مسلم الانصاف ؛ نگاهدارنده ٔ عدالت و انصاف . (ناظم الاطباء).
- مسلم الثبوت ؛ کاملاً قطعی و محقق .
- مسلم بودن ؛ قطعی بودن . محقق بودن :
دعوی گریه مسلم نبود بر تو اگر
غوطه در قطره ٔ اشکی ندهی دریا را.
- مسلم داشتن ؛ تخصیص دادن . واگذاردن : زکریا را هیچ فرزند نبود مریم را به وی مسلم داشتند. (قصص الانبیاء ص 180).
- || پذیرفتن . امری را قبول کردن : همگان بیعت کردند با یوسانوس و شاپور او را مسلم داشت بعد مال و خزانه و اسباب للیانوس بستد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 71).
- || باور داشتن :
وگر گوئی که میل خاطرم هست
من این دعوی نمی دارم مسلم .
نوح را معجزه آن وقت مسلم دارند
که ز دریای محبت به کران می آید.
- || حجت دانستن کسی را.
- مسلم شدن ؛ محقق شدن و به راستی ثابت گشتن . (ناظم الاطباء) :
خوبیت مسلم است و ما را
صبر ازتو نمیشود مسلم .
از دو حرف قالبی کزدیگران آموخته ست
دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود.
- || ثابت شدن . قطعی شدن :
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی پیدا.
- || حاصل شدن . به دست آمدن :
سعدی اینک به قدم رفت و به سر بازآمد
مفتی ملت اصحاب نظر بازآمد.
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدائی به در اهل هنر بازآمد.
- || مختص گشتن :
ترحم را عنان گیر ای محبت شرم دار از دل
مکن مشق ستم کاین شیوه بر گردون مسلم شد.
- مسلم کردن ؛ محقق کردن . (ناظم الاطباء) :
تا در الفت به روی آشنایان بسته ایم
جنت دربسته را بر خود مسلم کرده ایم .
- || ثابت نمودن . (ناظم الاطباء).
- || معافی بخشیدن . (ناظم الاطباء) :
مسلم کردشهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را.
- مسلم گرداندن ؛ مسلم گردانیدن . ثابت کردن . قطعی کردن .
- || محفوظ داشتن . مصون داشتن : به صلاح حال و مال تو آن لایق تر که به گناه اقرار کنی و به توبت و انابت خود را از تبعت آخر مسلم گردانی و بازرهی . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 150).
- مسلم گردانیدن . رجوع به ترکیب مسلم کردن شود.
- مسلم گردیدن ؛ مسلم گشتن . مسلم شدن . رجوع به ترکیب مسلم شدن شود.
- مسلم گشتن ؛ مسلم گردیدن . مسلم شدن .
- || مطیع شدن : ملک و لشکر و رعیت او را مسلم گشت .(سلجوقنامه ص 30). و رجوع به ترکیب مسلم شدن در معنی دوم شود.
- مسلم ماندن ؛ قطعی شدن . ثابت ماندن .
- || محفوظ ماندن . مصون گردیدن : من واثقم که اگر تفحص به سزا رود از بأس ملک مسلم مانم . (کلیله و دمنه ).
امام امم ناصرالدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم .
- ملای مسلم ؛ ملای درست کاری که همه کس او را قبول داشته باشد. (ناظم الاطباء).
|| محقق . (ناظم الاطباء). قطعی : هیچ کس را از مخلوقات بقاء جاودانه و عمر بی کرانه مسلم نیست . (قصص الانبیاء ص 229).
کس را مباد با من و با درد من رجوع
زیرا که درد عشق مسلم خریده ام .
|| معاف شده از تکالیف عرفی . معاف شده . (ناظم الاطباء). معاف . (یادداشت مرحوم دهخدا). || معاف از حقوق دیوانی : من به نزدیک امیر جده شدم و با من کرامت کرد و آنقدر باجی که به من می رسید از من معاف داشت و نخواست ، چنانکه از دروازه مسلم گذر کردم . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 118). قم را مساحت کرد به سه هزارهزار درهم و کسری و رفع آن بنوشت ، پس از آن که حصصی معافه و مسلمه که در دستهای مردم بود که آن را مساحت نمیکردند وضع کرد و معاف و مسلم داشت . (تاریخ قم ص 105). || رهائی یافته . (ناظم الاطباء). رها : حالی ذات او از مشقت فاقه ... مسلم گردد. (کلیله و دمنه ). || سلامت داشته شده . (آنندراج ) (غیاث ). کامل و صحیح و سالم و تندرست و درست و بی عیب . (ناظم الاطباء). ایمن . سالم . (یادداشت مرحوم دهخدا) : هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند... سخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم ماند. (کلیله و دمنه ).
آدمی از حادثه بی غم نیند
بر تر و بر خشک مسلم نیند.
خط به جهان درکش و بی غم بزی
دور شو از دور مسلم بزی .
خردی گزین که خردی ز آفت مسلم است
کشتی چو بشکند چه زیان تخته پاره را.
|| تسلیم شده . گردن نهاده . مطیع. منقاد. (یادداشت مرحوم دهخدا). تصرف شده . ضبطشده . به تصرف درآمده :
امروزمرا مسلم آمد
در ملک سخن خدایگانی .
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی تو را مسلم باد.
صلاح آن است که به قهستان که اقطاع قدیم آل سیمجور است مقام افتد تا من به ملک فرستم و ولایت هرات و ایالت آن نواحی مقرر و مسلم گردانم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 197). چون ... ولایت خوارزم و جرجانیه او را مسلم شد خواهر سلطان را در نکاح آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 403).
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالم است .
هارون الرشید را چو ملک و دیار مصر مسلم شد گفتا... (گلستان ).
تو عاشقان مسلم ندیده ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند.
|| خاص . در اختیار. بی منازع :
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم .
بر خلق جهان تفاخر امروز
خاقانی را مسلم آمد.
ملک علام می فرماید یا داود ملک عالم بر تو مسلم گردانیدم . (قصص الانبیاء ص 53). || خاص . اختصاصاً. مخصوص : پدر گفت : ای پسر! منافع سفر... بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست ... (گلستان سعدی ).
مسلم جوان راست برپای جست
که پیران برند استعانت به دست .
خدای راست مسلم بزرگواری و لطف
که جرم بیند و نان برقرار می دارد.
|| آماده . مهیا :
هر آنچ این را بود آن را مهیا
هر آنچ آن را بود این را مسلم .
|| مجاز. مشروع . جایز. روا :
در حرم هرکس در آید لیک از روی شرف
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار.
نیم شب پنهان به کوی دوست گمنامان شوند
شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن .
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمه ٔ نشاط به صحرای غم زند.
خرج فراوان کردن کسی را مسلم است که دخل معین داشته باشد. (گلستان سعدی ). نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد یا امید زر. (گلستان ).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت .
- مسلم الانصاف ؛ نگاهدارنده ٔ عدالت و انصاف . (ناظم الاطباء).
- مسلم الثبوت ؛ کاملاً قطعی و محقق .
- مسلم بودن ؛ قطعی بودن . محقق بودن :
دعوی گریه مسلم نبود بر تو اگر
غوطه در قطره ٔ اشکی ندهی دریا را.
- مسلم داشتن ؛ تخصیص دادن . واگذاردن : زکریا را هیچ فرزند نبود مریم را به وی مسلم داشتند. (قصص الانبیاء ص 180).
- || پذیرفتن . امری را قبول کردن : همگان بیعت کردند با یوسانوس و شاپور او را مسلم داشت بعد مال و خزانه و اسباب للیانوس بستد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 71).
- || باور داشتن :
وگر گوئی که میل خاطرم هست
من این دعوی نمی دارم مسلم .
نوح را معجزه آن وقت مسلم دارند
که ز دریای محبت به کران می آید.
- || حجت دانستن کسی را.
- مسلم شدن ؛ محقق شدن و به راستی ثابت گشتن . (ناظم الاطباء) :
خوبیت مسلم است و ما را
صبر ازتو نمیشود مسلم .
از دو حرف قالبی کزدیگران آموخته ست
دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود.
- || ثابت شدن . قطعی شدن :
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی پیدا.
- || حاصل شدن . به دست آمدن :
سعدی اینک به قدم رفت و به سر بازآمد
مفتی ملت اصحاب نظر بازآمد.
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدائی به در اهل هنر بازآمد.
- || مختص گشتن :
ترحم را عنان گیر ای محبت شرم دار از دل
مکن مشق ستم کاین شیوه بر گردون مسلم شد.
- مسلم کردن ؛ محقق کردن . (ناظم الاطباء) :
تا در الفت به روی آشنایان بسته ایم
جنت دربسته را بر خود مسلم کرده ایم .
- || ثابت نمودن . (ناظم الاطباء).
- || معافی بخشیدن . (ناظم الاطباء) :
مسلم کردشهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را.
- مسلم گرداندن ؛ مسلم گردانیدن . ثابت کردن . قطعی کردن .
- || محفوظ داشتن . مصون داشتن : به صلاح حال و مال تو آن لایق تر که به گناه اقرار کنی و به توبت و انابت خود را از تبعت آخر مسلم گردانی و بازرهی . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 150).
- مسلم گردانیدن . رجوع به ترکیب مسلم کردن شود.
- مسلم گردیدن ؛ مسلم گشتن . مسلم شدن . رجوع به ترکیب مسلم شدن شود.
- مسلم گشتن ؛ مسلم گردیدن . مسلم شدن .
- || مطیع شدن : ملک و لشکر و رعیت او را مسلم گشت .(سلجوقنامه ص 30). و رجوع به ترکیب مسلم شدن در معنی دوم شود.
- مسلم ماندن ؛ قطعی شدن . ثابت ماندن .
- || محفوظ ماندن . مصون گردیدن : من واثقم که اگر تفحص به سزا رود از بأس ملک مسلم مانم . (کلیله و دمنه ).