مردم
لغتنامه دهخدا
مردم . [ م َ دُ ] (اِ)آدمی . انس . انسان . آدمیزاده . شخص . بشر :
دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
مردمان از خرد سخن گویند
توهوازی حدیث غاب کنی .
بهین مردمان مردم نیکخوست
بتر آنکه خوی بد انباز او است .
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شرفاک مردم شنود.
گفت ای مردمان از جای خویش نمی جنبید و خفته اید و راحت و آسانی گرفته اید مردم آنگاه مردم بود که او را جنبش و حرکت بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز نرباید خشین سار.
که یار داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
چون گرسنه شوند بیایند و مردم راو هر جانور را که بیابند بخورند. (حدود العالم ).
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه .
بر این و بر آن روز هم بگذرد
خردمند مردم چراغم خورد.
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش .
چو جامه نه در خورد مردم بود
همان مردم اندر میان گم بود.
مردم نه ای ای حیز به چه ماند رویت
چون بوزنه ای کو بکسی باز خماند.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی .
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر.
همان رسم تواضع برگرفته ست
تو مردم دیده ای زین نیکخوتر.
تو مردمی کریمی من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با آن کرم ز کنگر.
گویندنخستین سخن از نامه ٔ پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.
به آسیب پای و به زانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست .
و آن سیب به کردار یکی مردم بیمار
کز جمله ٔ اعضا و تن او را دو رخان است .
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین .
مردم دانا نباشد دوست او یکروز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین .
ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم .
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی را فضل چندین .
پیغامبر صلی اﷲ علیه گفت میان دو مردم حکم مکن که خشمناک باشی . (تاریخ سیستان ). و ابومحمد عثمان بن عفان [ قاضی ] کشته شد غره ٔ شوال سنه ٔ خمس و خمسین و مأتین و مردم بزرگ بود اندرعلم و فقه . (تاریخ سیستان ). و عجب این است که چون مردم بصلاح و پاکیزه ونیکو سیرت باشد آب بر او چکد، پس اگر مردم مفسد و بدکردار باشد بر او آب نیاید. (تاریخ سیستان ). بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند. (تاریخ بیهقی ص 120). هر چند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. (تاریخ بیهقی ص 137). باز گردید و طلب کنید در مملکت من خردمند مردمان را. (تاریخ بیهقی ص 102).
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست .
ده انگشت مردم به هم راست نیست .
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هر که نندیشد اوی .
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار اوی
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ .
مردم را به مردم آزمای پس به خویشتن که هر که به کسی نشاید به تو هم نشاید.(قابوسنامه ).
مردم نبود هر که نه عاشق باشد.
نیکو به سخن شونه بدین صورت ازیراک
والا به سخن گردد مردم نه به بالا.
مردم آن است که دین است و هنر جامه ٔ او
نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست .
جهد کن تا به سخن مردم گردی و بدان
که بجز مرد سخن خلق همه خار و گیاست .
هرگاه مردم را چیزی دربایست از دست بشود یا از آن باز ماند. (ذخیره خوارزمشاهی ).
من چون ز خیالات بری گشتم آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار.
مردم خطر عافیت چه داند
تا دام بلا را نیازماید.
مردم روزی نبود بی حسود
دریا روزی نبود بی نهنگ .
زیرا که وی است که مردم را از مردمی به درجه ٔ فرشتگی رساند. (نوروزنامه ). مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم . (نوروزنامه ). شراب هر چند بیش خوری بیش باید و مردم از او سیر نگردد و طبع از او نفرت نگیرد. (نوروزنامه ).
به شعر اندرت مردم خواندم ای خر
که تا کارم ز تو گیرد فروغی .
گفت ای خواجه این آسایش و راحت گرمابه چیست ؟ گفت مردم خسته باشد و کوفته آب گرم بر خود ریزد آسایش یابد. (اسرارالتوحید).
آب شهوت مران که مردم را
ز آب شهوت بمیرد آتش عمر.
مرا گوئی چرا بالا نیایی
که از بالا رسد مردم به بالا.
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک .
طبیب وتجربت سودی ندارد
چو خواهد رفت جان از جسم مردم .
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پر شکم آدمی یا خمی .
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
بلی خوی پری آن است کز مردم نهان باشد.
|| خلایق . خلق . افراد. اشخاص . آدمیزادگان ناس . اناس . بشر :
تکاپوی مردم به سود و زیان
به تاب و بدو هر سوئی تازیان .
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است .
به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندر او مردم و چارپای .
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری به پی دشت و هامون کنند.
خردمند مردم به یکسو شدند
دو لشکر برین هر دو خستو شدند.
دگر بویهای خوش آوردباز
که دارند مردم به بویش نیاز.
به باغ اندرکنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندرکنون آهو نبرد سیله از سیله .
فرستاده ای که خدا از او خشنود بود و داعی مردم بود به سوی او. (تاریخ بیهقی ص 308). و مردم لشکری و رعیت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها بر این خداوند محتشم بسته . (تاریخ بیهقی ص 257). بسیار مردم کشته شده اند. (تاریخ بیهقی ص 356).
با مردم پاک اصل وعاقل آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.
عادت چنان بود که چون مردم بیرون آمدندی در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت . (مجمل التواریخ ). مردم از خواص و فواید آن محروم نمانند. (کلیله و دمنه ). داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند. (کلیله و دمنه ). موش مردم را همسایه و همخانه است . (کلیله و دمنه ).
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم .
همه مردم دروغزن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم .
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم
جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب .
نیست بر مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
اگربر نخیزد به آن مرده دل
که خسبند از او مردم آزرده دل .
- امثال :
مردم از مردم برد؛ دست بالای دست بسیار است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مهتران بسیار دیدم کس چنین مهتر نبود
راست گوید هر که گوید مردم از مردم برد.
|| اهالی . سکنه ٔ آن :
ری شهری است عظیم و آبادان و با خواسته و مردم بسیار. (حدود العالم ). و اندر وی دویست و شست ده است آبادان و با نعمت و با مردم . (حدود العالم ).حلب شهری بزرگ است با مردم و خواسته ٔ بسیار. (حدود العالم ).
یکی مرد فرزانه ٔ کاردان
بر آن مردم مرز بد پاسبان .
مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخته بودند. (تاریخ بیهقی ). امیر در بزرگ غلط افتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم ... بر این جمله است که دید. (تاریخ بیهقی ). دیگرروز این حدیث فاش شد و همه مردم شهر غریب و شهری ازاین گفتند. (تاریخ بیهقی ص 394). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت . (گلستان ). || کسان . رعیت . خدمه . حواشی و خدم . نزدیکان :
همه چیز بخشید درویش را
پرستنده و مردم خویش را.
دریغ آن فرستادن گنج من
فرستادن مردم و رنج من .
توانگر شوی چونکه درویش را
نوازی و هم مردم خویش را.
از آن پس بخوبی فرستمش باز
ز مردم نیم در جهان بی نیاز.
مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن به استادم گفتندی . (تاریخ بیهقی ص 139). نامه ها به تعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. (تاریخ بیهقی ص 330). اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند. (تاریخ بیهقی ).
مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز
وز او مردمش را مدار ایچ باز.
در خواه کردند که او با مردم خود بدین ناحیت مقیم شود. (تاریخ قم ص 263). نیز رجوع به معنی بعدی و شواهد آن شود. || سپاه . لشکر : و علی تکین به بلخ نزدیک است و مردم تمام دارد. (تاریخ بیهقی ص 284). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کردکه مردم و آلت و عدت وی داشت . (تاریخ بیهقی ص 186).همگان بر او آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم استاده بود. (تاریخ بیهقی ). نواحی تخارستان و ... به مردم آکنده باید کرد که هر کجا [ علی تکین ] خالی یافت غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی ). ملاعین حصار غور برجوشیدند و اندیشیدند که مردم همین است که در پای قلعت اند. (تاریخ بیهقی ). ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز دست در کرمان برگشاده بودند. (تاریخ بیهقی ص 438). عبدالرحمن بن محمد اشعث را در روز دیرالجمام بگرفت و مردم او را به هزیمت کرد. (تاریخ قم ص 264). رجوع به معنی قبلی و شواهد آن شود. || دیگران . اغیار. دیگری . غیر :
تا تو مردم را ستائی در بلائی با همه
چون ترا مردم ستایند آن بلا بدتر بود.
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم .
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه ٔ مردم دادم .
|| عامه . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || تن . کس . نسمه . نفس . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || جماعت . قبیله : یکی مرد از نزدیکان فضل به نزدیک این دبیر آمد و گفت تو دانی که این مردم را [ برمکیان را ] بر تو حق است . (تاریخ بیهقی ). || انسان مهذب . انسان . که دارای انسانیت و مردمی است . آدم :
بخیلی مکن ایچ اگرمردمی
همانا ز تو کم کند خرمی .
یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابک و فرزند بابکی .
و لیکن با مردم مردم باش و با آدمیان آدمی . (قابوسنامه ، از فرهنگ فارسی معین ).
نبود مردم جز عاقل و بی دانش مرد
نبود مردم هر چند که مردم صور است .
بی دم مردی خطاست در پی مردم شدن
بی کف جم احمقی است خاتم جم داشتن .
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمی یابم .
- مردم شدن ؛ انسان شدن . خوی و شیوه آدمی یافتن :
ز وحشی نیاید که مردم شود
به سعی اندرو تربیت گم شود.
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.
- || تشخص و تعین یافتن :
هر کسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است .
|| اصیل . نجیب . (یادداشت مؤلف ). || خلیق . بامروت . حلیم و نرم دل . متمدن . (ناظم الاطباء). || مردمی . (یادداشت مرحوم دهخدا) : و [ خلخیان ] مردمانند به مردم نزدیک و خوشخو و آمیزنده . (حدود العالم ). || مردم چشم . انسان العین . نی نی . بَبَه . ببک . کاک . کبک .مردمه . ذباب العین . ذباب .مردمک چشم . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مردم چشم و مردم دیده شود :
نه یک دل در دو دلبر ره کند گم
نه در یک دیده می گنجد دو مردم .
- مردم چشم ؛ انسان العین . ذباب العین . مردمک . مردمک چشم . مردمک دیده . نی نی . به به . ببک . ناظر. ونیز رجوع به مردم و مردمک و مردم دیده شود :
مردم چشم خودش خوانم از آنک
دایمش در دیده جائی یافتم .
پری رویاچرا پنهان شوی از مردم چشمم
بلی خوی پری آن است کز مردم نهان باشد.
مردم چشمم بدرد پرده عمیا ز شوق
گر در آید در خیال چشم اعمی روی تو.
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن .
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است .
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم با انسان کنند.
نقد اشکم را به زور از مردم چشمم ربود
گرد او گردم که باج از مردم آبی گرفت .
- || کنایه از فرزند و نور چشمی است :
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد.
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم .
- مردم دیده ؛ مردمک . مردم چشم . مردمک چشم . انسان العین . رجوع به مردم و مردمک و مردم چشم شود :
گرچه خرد است او جهان را بس عزیز است و بزرگ
مردم دیده عزیز است ارچه خرد است و حقیر.
داده لبش چون نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب .
مردم دیده چو خودبینی نکرد
جای خود جز دیده می بینی نکرد.
تا بر سر دیده جا دهندت مردم
چون مردم دیده ترک خود بینی کن .
مردم دیده ٔ ما جز به رخت ناظر نیست .
دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
مردمان از خرد سخن گویند
توهوازی حدیث غاب کنی .
بهین مردمان مردم نیکخوست
بتر آنکه خوی بد انباز او است .
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شرفاک مردم شنود.
گفت ای مردمان از جای خویش نمی جنبید و خفته اید و راحت و آسانی گرفته اید مردم آنگاه مردم بود که او را جنبش و حرکت بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز نرباید خشین سار.
که یار داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
چون گرسنه شوند بیایند و مردم راو هر جانور را که بیابند بخورند. (حدود العالم ).
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه .
بر این و بر آن روز هم بگذرد
خردمند مردم چراغم خورد.
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش .
چو جامه نه در خورد مردم بود
همان مردم اندر میان گم بود.
مردم نه ای ای حیز به چه ماند رویت
چون بوزنه ای کو بکسی باز خماند.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی .
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر.
همان رسم تواضع برگرفته ست
تو مردم دیده ای زین نیکخوتر.
تو مردمی کریمی من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با آن کرم ز کنگر.
گویندنخستین سخن از نامه ٔ پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.
به آسیب پای و به زانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست .
و آن سیب به کردار یکی مردم بیمار
کز جمله ٔ اعضا و تن او را دو رخان است .
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین .
مردم دانا نباشد دوست او یکروز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین .
ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم .
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی را فضل چندین .
پیغامبر صلی اﷲ علیه گفت میان دو مردم حکم مکن که خشمناک باشی . (تاریخ سیستان ). و ابومحمد عثمان بن عفان [ قاضی ] کشته شد غره ٔ شوال سنه ٔ خمس و خمسین و مأتین و مردم بزرگ بود اندرعلم و فقه . (تاریخ سیستان ). و عجب این است که چون مردم بصلاح و پاکیزه ونیکو سیرت باشد آب بر او چکد، پس اگر مردم مفسد و بدکردار باشد بر او آب نیاید. (تاریخ سیستان ). بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند. (تاریخ بیهقی ص 120). هر چند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. (تاریخ بیهقی ص 137). باز گردید و طلب کنید در مملکت من خردمند مردمان را. (تاریخ بیهقی ص 102).
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست .
ده انگشت مردم به هم راست نیست .
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هر که نندیشد اوی .
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار اوی
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ .
مردم را به مردم آزمای پس به خویشتن که هر که به کسی نشاید به تو هم نشاید.(قابوسنامه ).
مردم نبود هر که نه عاشق باشد.
نیکو به سخن شونه بدین صورت ازیراک
والا به سخن گردد مردم نه به بالا.
مردم آن است که دین است و هنر جامه ٔ او
نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست .
جهد کن تا به سخن مردم گردی و بدان
که بجز مرد سخن خلق همه خار و گیاست .
هرگاه مردم را چیزی دربایست از دست بشود یا از آن باز ماند. (ذخیره خوارزمشاهی ).
من چون ز خیالات بری گشتم آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار.
مردم خطر عافیت چه داند
تا دام بلا را نیازماید.
مردم روزی نبود بی حسود
دریا روزی نبود بی نهنگ .
زیرا که وی است که مردم را از مردمی به درجه ٔ فرشتگی رساند. (نوروزنامه ). مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم . (نوروزنامه ). شراب هر چند بیش خوری بیش باید و مردم از او سیر نگردد و طبع از او نفرت نگیرد. (نوروزنامه ).
به شعر اندرت مردم خواندم ای خر
که تا کارم ز تو گیرد فروغی .
گفت ای خواجه این آسایش و راحت گرمابه چیست ؟ گفت مردم خسته باشد و کوفته آب گرم بر خود ریزد آسایش یابد. (اسرارالتوحید).
آب شهوت مران که مردم را
ز آب شهوت بمیرد آتش عمر.
مرا گوئی چرا بالا نیایی
که از بالا رسد مردم به بالا.
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک .
طبیب وتجربت سودی ندارد
چو خواهد رفت جان از جسم مردم .
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پر شکم آدمی یا خمی .
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
بلی خوی پری آن است کز مردم نهان باشد.
|| خلایق . خلق . افراد. اشخاص . آدمیزادگان ناس . اناس . بشر :
تکاپوی مردم به سود و زیان
به تاب و بدو هر سوئی تازیان .
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است .
به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندر او مردم و چارپای .
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری به پی دشت و هامون کنند.
خردمند مردم به یکسو شدند
دو لشکر برین هر دو خستو شدند.
دگر بویهای خوش آوردباز
که دارند مردم به بویش نیاز.
به باغ اندرکنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندرکنون آهو نبرد سیله از سیله .
فرستاده ای که خدا از او خشنود بود و داعی مردم بود به سوی او. (تاریخ بیهقی ص 308). و مردم لشکری و رعیت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها بر این خداوند محتشم بسته . (تاریخ بیهقی ص 257). بسیار مردم کشته شده اند. (تاریخ بیهقی ص 356).
با مردم پاک اصل وعاقل آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.
عادت چنان بود که چون مردم بیرون آمدندی در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت . (مجمل التواریخ ). مردم از خواص و فواید آن محروم نمانند. (کلیله و دمنه ). داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند. (کلیله و دمنه ). موش مردم را همسایه و همخانه است . (کلیله و دمنه ).
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم .
همه مردم دروغزن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم .
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم
جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب .
نیست بر مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
اگربر نخیزد به آن مرده دل
که خسبند از او مردم آزرده دل .
- امثال :
مردم از مردم برد؛ دست بالای دست بسیار است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مهتران بسیار دیدم کس چنین مهتر نبود
راست گوید هر که گوید مردم از مردم برد.
|| اهالی . سکنه ٔ آن :
ری شهری است عظیم و آبادان و با خواسته و مردم بسیار. (حدود العالم ). و اندر وی دویست و شست ده است آبادان و با نعمت و با مردم . (حدود العالم ).حلب شهری بزرگ است با مردم و خواسته ٔ بسیار. (حدود العالم ).
یکی مرد فرزانه ٔ کاردان
بر آن مردم مرز بد پاسبان .
مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخته بودند. (تاریخ بیهقی ). امیر در بزرگ غلط افتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم ... بر این جمله است که دید. (تاریخ بیهقی ). دیگرروز این حدیث فاش شد و همه مردم شهر غریب و شهری ازاین گفتند. (تاریخ بیهقی ص 394). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت . (گلستان ). || کسان . رعیت . خدمه . حواشی و خدم . نزدیکان :
همه چیز بخشید درویش را
پرستنده و مردم خویش را.
دریغ آن فرستادن گنج من
فرستادن مردم و رنج من .
توانگر شوی چونکه درویش را
نوازی و هم مردم خویش را.
از آن پس بخوبی فرستمش باز
ز مردم نیم در جهان بی نیاز.
مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن به استادم گفتندی . (تاریخ بیهقی ص 139). نامه ها به تعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. (تاریخ بیهقی ص 330). اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند. (تاریخ بیهقی ).
مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز
وز او مردمش را مدار ایچ باز.
در خواه کردند که او با مردم خود بدین ناحیت مقیم شود. (تاریخ قم ص 263). نیز رجوع به معنی بعدی و شواهد آن شود. || سپاه . لشکر : و علی تکین به بلخ نزدیک است و مردم تمام دارد. (تاریخ بیهقی ص 284). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کردکه مردم و آلت و عدت وی داشت . (تاریخ بیهقی ص 186).همگان بر او آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم استاده بود. (تاریخ بیهقی ). نواحی تخارستان و ... به مردم آکنده باید کرد که هر کجا [ علی تکین ] خالی یافت غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی ). ملاعین حصار غور برجوشیدند و اندیشیدند که مردم همین است که در پای قلعت اند. (تاریخ بیهقی ). ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز دست در کرمان برگشاده بودند. (تاریخ بیهقی ص 438). عبدالرحمن بن محمد اشعث را در روز دیرالجمام بگرفت و مردم او را به هزیمت کرد. (تاریخ قم ص 264). رجوع به معنی قبلی و شواهد آن شود. || دیگران . اغیار. دیگری . غیر :
تا تو مردم را ستائی در بلائی با همه
چون ترا مردم ستایند آن بلا بدتر بود.
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم .
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه ٔ مردم دادم .
|| عامه . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || تن . کس . نسمه . نفس . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || جماعت . قبیله : یکی مرد از نزدیکان فضل به نزدیک این دبیر آمد و گفت تو دانی که این مردم را [ برمکیان را ] بر تو حق است . (تاریخ بیهقی ). || انسان مهذب . انسان . که دارای انسانیت و مردمی است . آدم :
بخیلی مکن ایچ اگرمردمی
همانا ز تو کم کند خرمی .
یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابک و فرزند بابکی .
و لیکن با مردم مردم باش و با آدمیان آدمی . (قابوسنامه ، از فرهنگ فارسی معین ).
نبود مردم جز عاقل و بی دانش مرد
نبود مردم هر چند که مردم صور است .
بی دم مردی خطاست در پی مردم شدن
بی کف جم احمقی است خاتم جم داشتن .
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمی یابم .
- مردم شدن ؛ انسان شدن . خوی و شیوه آدمی یافتن :
ز وحشی نیاید که مردم شود
به سعی اندرو تربیت گم شود.
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.
- || تشخص و تعین یافتن :
هر کسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است .
|| اصیل . نجیب . (یادداشت مؤلف ). || خلیق . بامروت . حلیم و نرم دل . متمدن . (ناظم الاطباء). || مردمی . (یادداشت مرحوم دهخدا) : و [ خلخیان ] مردمانند به مردم نزدیک و خوشخو و آمیزنده . (حدود العالم ). || مردم چشم . انسان العین . نی نی . بَبَه . ببک . کاک . کبک .مردمه . ذباب العین . ذباب .مردمک چشم . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مردم چشم و مردم دیده شود :
نه یک دل در دو دلبر ره کند گم
نه در یک دیده می گنجد دو مردم .
- مردم چشم ؛ انسان العین . ذباب العین . مردمک . مردمک چشم . مردمک دیده . نی نی . به به . ببک . ناظر. ونیز رجوع به مردم و مردمک و مردم دیده شود :
مردم چشم خودش خوانم از آنک
دایمش در دیده جائی یافتم .
پری رویاچرا پنهان شوی از مردم چشمم
بلی خوی پری آن است کز مردم نهان باشد.
مردم چشمم بدرد پرده عمیا ز شوق
گر در آید در خیال چشم اعمی روی تو.
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن .
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است .
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم با انسان کنند.
نقد اشکم را به زور از مردم چشمم ربود
گرد او گردم که باج از مردم آبی گرفت .
- || کنایه از فرزند و نور چشمی است :
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد.
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم .
- مردم دیده ؛ مردمک . مردم چشم . مردمک چشم . انسان العین . رجوع به مردم و مردمک و مردم چشم شود :
گرچه خرد است او جهان را بس عزیز است و بزرگ
مردم دیده عزیز است ارچه خرد است و حقیر.
داده لبش چون نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب .
مردم دیده چو خودبینی نکرد
جای خود جز دیده می بینی نکرد.
تا بر سر دیده جا دهندت مردم
چون مردم دیده ترک خود بینی کن .
مردم دیده ٔ ما جز به رخت ناظر نیست .