محن
لغتنامه دهخدا
محن . [ م ِ ح َ ] (ع اِ) ج ِ محنة. بلاها. اندوهها. و رجوع به محنت و محنة شود :
بسا مردم مستحق راکه تو
برآوردی از ژرف چاه محن .
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن .
رهائی بدو یابد اندر جهان
ز دست محن مردم ممتحن .
هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد
بر او کارگر گشته تیغ محن .
برچنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن .
خراسان که خلاصه ٔ بیضه ٔ دولت و نقاوه ٔ حوزه ٔ مملکت است بدو ارزانی داشت تا وقت نجوم محن و هجوم فَتِن ناب احدّ و رکن اشدّ او باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 45).
بعد توبه گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن .
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.
- دار محن ؛ دنیا :
مرغ روحش کو همای آشیان قدس بود
شد سوی باغ بهشت از دام این دار محن .
بسا مردم مستحق راکه تو
برآوردی از ژرف چاه محن .
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن .
رهائی بدو یابد اندر جهان
ز دست محن مردم ممتحن .
هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد
بر او کارگر گشته تیغ محن .
برچنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن .
خراسان که خلاصه ٔ بیضه ٔ دولت و نقاوه ٔ حوزه ٔ مملکت است بدو ارزانی داشت تا وقت نجوم محن و هجوم فَتِن ناب احدّ و رکن اشدّ او باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 45).
بعد توبه گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن .
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.
- دار محن ؛ دنیا :
مرغ روحش کو همای آشیان قدس بود
شد سوی باغ بهشت از دام این دار محن .