مجاعت
لغتنامه دهخدا
مجاعت . [ م َ ع َ ] (ع اِمص ) گرسنگی . (غیاث ). مجاعة : آتش مجاعت چون بر افروزد دیار قناعت رابسوزد. (مقامات حمیدی ). در مجاعت بادروزه با قناعت دریوزه نتوان ساخت که این نکبتی است تام در ذریه ٔ آدم . (مقامات حمیدی ). ستوری بشکند و جراحت مجاعت را شفا و مرهم سازد. (سندبادنامه ص 220). نفوس شریف خویش رابه اندک بلغه قانع گردانیدند و بدانچه میسر می شد سد مجاعت می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
در مجاعت بس تو احول دیده ای
که یکی را صد هزاران دیده ای .
پس بگفتند این ضعیف بی مراد
از مجاعت سکته اندر وی فتاد.
باز نفسش از مجاعت برطپید
از گدائی کردن او چاره ندید.
وز مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه می خوردند همچون نیشکر.
رحمشان آمد که او بس بینواست
وز مجاعت هالک مرگ وفناست .
و رجوع به مجاعة شود.
- سال مجاعت . رجوع به ترکیب بعد شود.
- عام مجاعت ؛ عام مجاعة. سال قحط. قحط سالی . تنگ سالی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در مجاعت بس تو احول دیده ای
که یکی را صد هزاران دیده ای .
پس بگفتند این ضعیف بی مراد
از مجاعت سکته اندر وی فتاد.
باز نفسش از مجاعت برطپید
از گدائی کردن او چاره ندید.
وز مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه می خوردند همچون نیشکر.
رحمشان آمد که او بس بینواست
وز مجاعت هالک مرگ وفناست .
و رجوع به مجاعة شود.
- سال مجاعت . رجوع به ترکیب بعد شود.
- عام مجاعت ؛ عام مجاعة. سال قحط. قحط سالی . تنگ سالی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).