لعنت
لغتنامه دهخدا
لعنت . [ ل َ ن َ ] (ع اِمص ) لعنة. اسم است لعن را. قال اﷲتعالی : أن لعنةاﷲ علی الظالمین . (قرآن 44/7).ج ، لعان ، لعنات . راندگی . (منتهی الارب ). فربه . (صحاح الفرس ). نفرین . بهل . بهلة. رِجس . بُعد. رجم . سب ّ. (منتهی الارب ). ضد برکت . (قاموس کتاب مقدس ). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: به فتح لام و سکون عین ، اسم است از لعن و لعن در اصل لغت به معنی راندن است و شرعاًدور ساختن خداست بنده را از در رحمت خود در این جهان به قطع توفیق از بنده و در جهان دیگر به مبتلی ساختن بنده را به عقوبت کما وقع فی المفردات . و این تعریف در حق کفار بود، اما درباره ٔ مؤمنان لعنت عبارت است از فرودآوردن بنده از پایه ٔ نیکان و مقام صلحا هکذا وقع فی جامع الرموز فی کتاب الایمان :
چو او آفریدم بکردمش رد
همی لعنتش جاودان می سزد.
مزد یابدهرکه او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین .
چون معمای مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت . این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت : لعنت بر این بدآموزان باد. (تاریخ بیهقی ص 337). میترسم که ناگاه ... چون لعنت که بر ابلیس فرودآمد به سر من فرودآیند. (تاریخ بیهقی ).
چون نیندیشی که می بر خویشتن لعنت کنی
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا.
چو لعنت کند بربدان بدکنش
همی لعنت او بر تن خود کند.
وآنگه تو گرد بوحنیفه نگردی
بر فلک مه برند لعنت و فریاد.
نه بدان لعنت است بر ابلیس
کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند به علم نکند کار.
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک تا به بد چه رسد.
یزدانش ز لعنت آفریده
وز تربیتش جهان پشیمان .
میخواست او نشانه ٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست ، آدم خاکی بهانه بود.
صد لعنت باد بر وجودش
بر امت او هزار چندان .
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه .
نیکوان رفتند و سنتها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند.
مگر کآن سیه نامه ٔ بی صفا
به دوزخ رود لعنت اندر قفا.
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر اولعنت پایدار.
التعان ، تلاعن ؛ لعنت خواندن بر یکدیگر. ملاعنة، لعان ؛ لعنت خواندن شوی و زن بر یکدیگر. (منتهی الارب ). ابتهال ؛ لعنت کردن یکدیگر را.
- به لعنت خدا نیرزیدن ؛ به هیچ نیرزیدن .
- امثال :
خودم کردم که لعنت بر خودم باد .
سنگ از جایش پا می شود بد میگوید (یا) تف و لعنت میکند .
لعنت به دکانداری که مشتری خود را نشناسد .
لعنت به کار دست پاچه .
لعنت به همکار بد .
|| (مص ) نفرین کردن . || از صورت بگردانیدن . (ترجمان القرآن جرجانی ). || (اِ) عذاب .
- لعنةاﷲ ؛ نفرین خدای :
صبغةاﷲ نام آن رنگ لطیف
لعنةاﷲ بوی آن رنگ کثیف .
چو او آفریدم بکردمش رد
همی لعنتش جاودان می سزد.
مزد یابدهرکه او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین .
چون معمای مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت . این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت : لعنت بر این بدآموزان باد. (تاریخ بیهقی ص 337). میترسم که ناگاه ... چون لعنت که بر ابلیس فرودآمد به سر من فرودآیند. (تاریخ بیهقی ).
چون نیندیشی که می بر خویشتن لعنت کنی
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا.
چو لعنت کند بربدان بدکنش
همی لعنت او بر تن خود کند.
وآنگه تو گرد بوحنیفه نگردی
بر فلک مه برند لعنت و فریاد.
نه بدان لعنت است بر ابلیس
کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند به علم نکند کار.
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک تا به بد چه رسد.
یزدانش ز لعنت آفریده
وز تربیتش جهان پشیمان .
میخواست او نشانه ٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست ، آدم خاکی بهانه بود.
صد لعنت باد بر وجودش
بر امت او هزار چندان .
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه .
نیکوان رفتند و سنتها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند.
مگر کآن سیه نامه ٔ بی صفا
به دوزخ رود لعنت اندر قفا.
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر اولعنت پایدار.
التعان ، تلاعن ؛ لعنت خواندن بر یکدیگر. ملاعنة، لعان ؛ لعنت خواندن شوی و زن بر یکدیگر. (منتهی الارب ). ابتهال ؛ لعنت کردن یکدیگر را.
- به لعنت خدا نیرزیدن ؛ به هیچ نیرزیدن .
- امثال :
خودم کردم که لعنت بر خودم باد .
سنگ از جایش پا می شود بد میگوید (یا) تف و لعنت میکند .
لعنت به دکانداری که مشتری خود را نشناسد .
لعنت به کار دست پاچه .
لعنت به همکار بد .
|| (مص ) نفرین کردن . || از صورت بگردانیدن . (ترجمان القرآن جرجانی ). || (اِ) عذاب .
- لعنةاﷲ ؛ نفرین خدای :
صبغةاﷲ نام آن رنگ لطیف
لعنةاﷲ بوی آن رنگ کثیف .