سرهنگ
لغتنامه دهخدا
سرهنگ . [ س َ هََ ] (اِ مرکب )مبارز. (برهان ). پهلوان و مبارز. (آنندراج ). پهلوان . (غیاث ) : و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بود.(تاریخ سیستان ). عمرولیث نزدیک سرهنگان خراسان جمازه و نامه فرستاد که بطلب او روید. (تاریخ سیستان ).
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ .
|| سردار و پیشرو لشکر و سپاه چه هنگ به معنی سپاه نیز آمده . (آنندراج ) (برهان ).سردار لشکر و پیشرو لشکر و هراول . (غیاث ). قائد. (مهذب الاسماء) :
هر آنکس که او هست سرهنگ فش
که باشد ورا مایه صد بارکش .
نباید که از کارداران من
ز سرهنگ و جنگی سواران من .
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار.
بمصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ .
و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43). از هر وثاق ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود... بفرمود تا آن سرهنگ را خلاصی دادند. (نوروزنامه ).
به یکبار این چنین سرهنگ گشتی
بلایی یا رب ای سرهنگ بابک .
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این .
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هردو گیتی اندرآ.
سر و سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.
سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن . (گلستان سعدی ).
آن شنیدم که صوفئی میکوفت
زیر نعلین خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
|| کوتوال و وجه تسمیه آنکه سر به معنی سردار و امیر وهنگ به معنی سپاه . (غیاث ). نگاهبان قلعه :
به درگاهش سپهبد بود ویرو
چو سرهنگ سرایش بود شهرو.
دو سرهنگ سرای محتشم نیز بخواست . (تاریخ بیهقی ). چهارصد مرد نوبتی که به دیگر ولایات سرهنگ گویند. (تاریخ طبرستان ).
سلطان و ایاز هر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست .
|| مهتر. رئیس :
ای زدوده سایه ٔ تو ز آینه ٔ فرهنگ رنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ .
دهقان و خداونده ٔ این باغ رسول است
سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان .
|| چاوش و شب گرد. (رشیدی ) :
زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده .
|| نقیب و چوبدار. (غیاث ).
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ .
|| سردار و پیشرو لشکر و سپاه چه هنگ به معنی سپاه نیز آمده . (آنندراج ) (برهان ).سردار لشکر و پیشرو لشکر و هراول . (غیاث ). قائد. (مهذب الاسماء) :
هر آنکس که او هست سرهنگ فش
که باشد ورا مایه صد بارکش .
نباید که از کارداران من
ز سرهنگ و جنگی سواران من .
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار.
بمصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ .
و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43). از هر وثاق ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود... بفرمود تا آن سرهنگ را خلاصی دادند. (نوروزنامه ).
به یکبار این چنین سرهنگ گشتی
بلایی یا رب ای سرهنگ بابک .
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این .
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هردو گیتی اندرآ.
سر و سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.
سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن . (گلستان سعدی ).
آن شنیدم که صوفئی میکوفت
زیر نعلین خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
|| کوتوال و وجه تسمیه آنکه سر به معنی سردار و امیر وهنگ به معنی سپاه . (غیاث ). نگاهبان قلعه :
به درگاهش سپهبد بود ویرو
چو سرهنگ سرایش بود شهرو.
دو سرهنگ سرای محتشم نیز بخواست . (تاریخ بیهقی ). چهارصد مرد نوبتی که به دیگر ولایات سرهنگ گویند. (تاریخ طبرستان ).
سلطان و ایاز هر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست .
|| مهتر. رئیس :
ای زدوده سایه ٔ تو ز آینه ٔ فرهنگ رنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ .
دهقان و خداونده ٔ این باغ رسول است
سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان .
|| چاوش و شب گرد. (رشیدی ) :
زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده .
|| نقیب و چوبدار. (غیاث ).