سرآغاز
لغتنامه دهخدا
سرآغاز. [ س َ ] (اِ مرکب ) مقابل سرانجام . چیزی که به آن شروع چیزی واقع شود، و با لفظ کردن و زدن مستعمل است . (آنندراج از بهار عجم ) :
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز.
چو برقع ز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند.
کف صیتش سرآغاز شهی وختم سلطانی
بنام نامی ختمی پناهی شاه بطحی زد.
حبیبی کو بود محبوب دلها
سرآغاز بهار و آب و گِلها.
- سرآغاز کردن ؛شروع کردن . آغاز نمودن :
نخستین گره کز سخن باز کرد
سخن را بچربی سرآغاز کرد.
چو شاه این سخن را سرآغازکرد
چنان گنج سربسته را باز کرد.
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز.
چو برقع ز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند.
کف صیتش سرآغاز شهی وختم سلطانی
بنام نامی ختمی پناهی شاه بطحی زد.
حبیبی کو بود محبوب دلها
سرآغاز بهار و آب و گِلها.
- سرآغاز کردن ؛شروع کردن . آغاز نمودن :
نخستین گره کز سخن باز کرد
سخن را بچربی سرآغاز کرد.
چو شاه این سخن را سرآغازکرد
چنان گنج سربسته را باز کرد.