دمیدن
لغتنامه دهخدا
دمیدن . [ دَ دَ ] (مص ) دم زدن و نفس کشیدن . (ناظم الاطباء). نفس کشیدن . (برهان ). نفس بیرون دادن . نفس زدن . (یادداشت مؤلف ): فح ، فحفحة؛ دمیدن در خواب .(منتهی الارب ). || نفخ . نفث . پف کردن . فوت کردن . نفس از میان دو لب غنچه کرده بیرون دادن چنانکه خواهند آتش را تیز یا گرمی را سرد کنند یا شعله ٔ چراغ و جز آن را خاموش سازند. دم خویش بر چیزی وزانیدن چنانکه آتش افروز بر اخگر. برزدن با نفس باد و هوارا. دم خویش بر کسی یا چیزی وزانیدن چنانکه معزم دمد بر گره و یا دیوزده ، یا دعاخوان بر کسی یا چیز یا جایی : آیت الکرسی خواند و به اتومبیل ما دمید. (یادداشت مؤلف ). دم در چیزی کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ). نفخه . (دهار) (منتهی الارب ). بر کسی افسون و دعا خواندن . پیف کردن . (انجمن آرا) (از آنندراج ) :
به کام اندر آتش دمیدی ز دور
شدی زو هوا پر بخار و بخور.
مخور خام کآتش نه دود است سخت
به خاکستر اندر بخیره مدم .
کس را وفا نیامد از بیوفا جهان
بر خاک تیره بر طمع نار چون دمی .
گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود پس آن صورت بکرد و در نظر ایشان به وی دمید. (قصص الانبیاء ص 207).
- آتش دمیدن اژدها ؛ کنایه از نفس تفته و گرم و کشنده بیرون دادن اژدها : و مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چونخجیری با قوت سر او چون سر شیری که آهن می خاید... و دم او چون سر اژدهایی که آتش میدمد. (نوروزنامه ).
- دمیدن (دردمیدن ) باد در چیزی (کسی ) ؛ با دم خویش آن چیز (کس ) را باد و هوا دادن . (یادداشت مؤلف ) :
دوم آنکه حجاب را یاری دهد به وقت دم زدن و باد اندر هر چیزی دمیدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خداوند لقوه ... اگر خواهدبادی در دمد راست نتواند دمید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
گوهر می آتش است ورد خلیلش بخوان
مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم .
- دمیدن در مشک ؛ هوای ریه را به واسطه ٔ دهان در وی فروبردن . (یادداشت مؤلف ).
- دمیدن دم ؛ نفس خود وزانیدن . (یادداشت مؤلف ) :
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل در قفا.
- دمیدن بر فلز (یا مواد دیگر) ؛ باد آوردن با آلتی چنانکه با دم آهنگری در آتش . از دم آهنگری با بیرون دادن افروختن آتش را. دم آهنگران را به کار داشتن تیزکردن آتش را. (یادداشت مؤلف ) : و دو اوقیه بر منی آهن افکند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه ). بعد از آن بفرمود تاپاره های روی یعنی سرب می آوردند و می نهادند پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی می دمیدند تا گداخته شد.(قصص الانبیاء ص 195).
- دمیدن (فرودمیدن ) بر کسی (چیزی ) ؛ خواندن دعا و افسون و آیه و با دم خویش بدان کس یا چیز وزانیدن . (یادداشت مؤلف ) :
بیدار شو از خواب جهل و برخوان
یاسین و به جان و تن ترا دم .
و چنان بود که خداوندعلت را اندر دمیدن او [ عیسی ] شفا آمد. (مجمل التواریخ والقصص ). و رضوان و ان یکاد می خواند و بر وی می دمید. (سندبادنامه ص 181).
از چمن و باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید.
گر خطبه ٔ تو دمند در خاک
زر خیزد از او به جای خاشاک .
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند
مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی .
گاهگاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند.
در رفتن و بازآمدن رایت منصور
بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم .
سخن ران از آن نامور خفتگان
فسونی فرودم به آشفتگان .
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است .
می دمد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه ٔ کیست .
بس که بر من چشم او افسون سودا می دمد
جای ناخن حلقه ٔ زنجیر از پا می دمد.
- دمیدن (دردمیدن ) در نای (شیپور و جزآن ) ؛ با آوردن باد دهان از آن چیز صدا برخاستن از آن چنانکه در شیپور و ساز دهنی . زدن . آوا برآوردن به واسطه ٔ نفخ از آلات ذوات النفخ چون نای و مانندآن . باد از دهان در بوق و جز آن کردن تا آواز دهد. (یادداشت مؤلف ). دم دادن چون دمیدن کرنا و نی و صور. (از غیاث ). نفخ . (ترجمان القرآن ) :
بفرمود کاوس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس .
بگفت و بفرمود تا کرّنای
دمیدند با سنج و هندی درای .
سرافیل را دید صوری بدست
برافراخته سر ز جای نشست
پر از بادلب دیدگان پر ز نم
که فرمان کی آید ز یزدان که دم .
بفرمود تا گاودم بر درش
دمیدند و پربانگ شد کشورش .
گاه گوییم که چنگی تو به چنگ اندر یاز
گاه گوییم که نایی تو به نای اندر دم .
بوقهای زرین که در میانه ٔ باغ بداشته بودند بدمیدند... و به دمیدن غریو برخاست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). طلیعه ٔ علی تکین پیدا آمد تا کوس کوفتند و بوق بدمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
آنگاه حق تعالی اسرافیل را زنده گرداند تا صور دمد خلقان همه زنده شوند. (قصص الانبیاء ص 17).
دست چنگیش برد و دیده به چنگ
لب ناییش دردمیده به نای .
و بفرمایم تا بوق زن بدمد. (مجمل التواریخ والقصص ).
دردم سپید مهره ٔ وحدت به گوش دل
خیز از سیاه خانه ٔ وحشت به پای جان .
بلکه تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان
از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته .
خیز و بفرمای سرافیل را
تا بدمد این دو سه قندیل را.
- دمیدن (دردمیدن ) روح (روان ، جان ) در قالب (تن ، کالبد) کسی ؛ نفخ روح در بدن . کنایه است از حمایت بخشیدن به کسی یا حیوانی . (یادداشت مؤلف ) :
چون نیندیشی که بی حاجت روان پاک را
ایزد دانا درین صندوق خاکی چون دمید.
و آنگاه روح بر تو دمیدم تا زنده گشتی و بهشت را جای تو کردم . (قصص الانبیاء ص 22).
در قالب آدم امیدم
ای همدم روح روح دردم .
این لطف بین که در گل آدم سرشته اند
وین روح بین که در تن آدم دمیده اند.
- در گوش کسی چیزی دمیدن ؛ نکته ای بدو گفتن . مطلبی بر او خواندن . مضمونی به گوش او گفتن :
باز در گوشش دمد نکته ٔ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است .
- فسون بر مار دمیدن ؛ افسون خواندن بر وی . افسون کردن آن . با جادو و افسون او را رام کردن : و فسون بر مار می دمند... چون این مار را گرفتم به گرد من درآیند بسان هنگامه . (کتاب المعارف ).
|| آواز حاصل از دمیدن در ذوات النفخ ، چنانکه آوای نای و بوق و جز آن :
تو گفتی نای رویین هر زمانی
به گوش اندردمیدی یک دمیدن .
|| به معنی کردن ، چون دمیدن زهر در طعام که به معنی لازم و متعدی هر دو آمده . (آنندراج ). داخل کردن . وارد ساختن . آمیختن . عبور دادن : قبضه خاکی از زیر سم اسب جبرئیل برگرفته بودم در دهان گوساله دمیدم به سخن آمد. (قصص الانبیاء ص 114).
- دمیدن دارویی غباری به بینی (گوش و امثال آن ) ؛ بوسیله ٔ منفخه به درون ارسال کردن . (یادداشت مؤلف ) : همه را بکوبند نرم [ و به بینی ] اندر دمند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بگیرند قلقطار و... به بینی اندر دمند به نایژه تا دارو به قعر بینی رسد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| وزیدن باد. (ناظم الاطباء) (از غیاث ) (از آنندراج ). هبوب . وزیدن . (یادداشت مؤلف ). || نشر. پراکندن . پراکنده شدن بوی خوش . نفخت بوی . منتشر شدن . انتشار. پراکندن بوی خوش . ارج . اریجه . اریج . تضوع . (یادداشت مؤلف ): سطوع ؛ دمیدن بوی . (دهار). ثقب ، فخ ّ. فخیخ ، فغّ، فوغ ؛ دمیدن بوی . (منتهی الارب ). نفخ ؛ دمیدن بوی . حنوع ؛ دمیدن بوی خوش . (تاج المصادر زوزنی ) (مجمل اللغة). فوح ، فوحان ؛ بوی خوش دمیدن . (تاج المصادر بیهقی ). فوحة؛ بوی خوش دمیدن . (دهار) :
تو مزور گری مکن چو جهان
خاک بر من مدم به نرخ عبیر.
وآن یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی
با جغد همچو قیر دمیده دراو عبیر.
شمه ای از خاطرش گر بدمد صبح وار
مهره ٔ نوشین کند در دم افعی لعاب .
الطرب ای خاصگان خاصه بهنگام صبح
کاینک بوی بهشت میدمد از کام صبح .
نسیم زلف تو در باغ دامنی بفشاند
دمید نکهت عنبر ز طره ٔ شمشاد.
و بوی همی دمیدی از او خوشتر از بوی مشک . (راحة الصدور راوندی ).
ستورانی از جزع تابنده دید
کزو بوی کافور تر می دمید.
هفته ای می رود از عمر و به ده روزه کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید.
این چه بوی است که از جانب خلّخ بدمید
وین چه باد است که از جانب صحرا برخاست .
بوی بهشت می دمد ما به عذاب در گرو
آب حیات می رود ما تن خویشتن کشان .
باد بهار می وزد این یا نسیم صبح
بوی عبیر می دمد این یا پیام دوست .
کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرحبخش و یار حورسرشت .
- دمیدن (بردمیدن ) باد ؛ وزیدن آن :
تو گویی که کوهی است از شنبلید
که باد دمان از برش بردمید.
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد.
باد مسیح از نفس دل دمید
آب حیات از دهن گل چکید.
- دمیدن گرفتن ؛ آغاز به دمیدن کردن . به انتشار آغازیدن : بوی گل معرفت دمیدن گیرد. (مجالس سعدی ص 18).
|| دم زدن مار و اژدها توأم با آواز و خروش مخصوص و زهر و آتش ؛ آنکه این آواز کند درحال دم زدن . (از یادداشت مؤلف ) :
سیه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دریا برآید نهنگ .
دمید اژدها همچو ابر از نهیب
چو سیل اندر آمد ز بالا نشیب .
چون پلنگ و شیرمی غرید و چون نهنگ و اژدها می دمید. (سندبادنامه ص 109). احفظاظ حیة؛ دمیدن مار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
- آتش دمیدن از دهن ؛ نفسی گرم و سوزان و زهرآگین برآوردن :
تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سو آتش همی از دهن .
|| بادکردن . دم دادن با آلت دمه :
بیامد دوصد مرد آتش فروز
دمیدند و گفتی شب آمدبه روز.
|| فریب دادن . فریفتن . گول زدن . از راه بدرکردن . وسوسه کردن . (یادداشت مؤلف ).
- دمیدن بر کسی (به کسی ) ؛ اورا وسوسه کردن . فریفتن او را. او را فریب دادن . (یادداشت مؤلف ) :
از فتنه ٔ پیرزن بپرهیز
چون پنبه ٔ نرم زآتش تیز
اول نفس این دمد به بانو
حیف از تو که باشدت چنین شو.
- دمیدن در کسی ؛ وسوسه کردن در او. او را متقاعد ساختن با چرب زبانی و لطایف الحیل : احمد حسن به وقت گسیل کردن احمد ینالتکین سالار هندوستان دروی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). این قوم بر بادی عظیم دیدم ومی نماید که در ایشان دمیده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502). این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در وی دمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). و در بلخ درایستاد و در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). در تحسین این رای ... مبالغت می کردند و در وی می دمیدند که دولت آل سامان به آخر رسیده است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
|| لاف زدن . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر). خود را پرباد کردن . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان ). فریفته شدن . مغرور گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت کاموس چندین مدم
به نیروی این رشته ٔ شصت خم .
|| حمله کردن . (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج ). حمله آوردن . (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان ). حرکت کردن . تاختن آوردن :
همه دیده بر مغفر من نهید
چو من برخروشم دمید و دهید.
به زین اندر آمدچو بادی دمید
همان نعل اسبش زمین بردرید.
بگفت این و چون باد بر وی دمید
همان گرزه ٔ گاوسر برکشید.
چو هاماوران شاه از دور دید
که رستم بدان سان همی بردمید.
|| به هیجان حرکت آمدن . مضطرب شدن و به تپش افتادن و خروشیدن و غریدن و متلاطم شدن ، چنانکه دمیدن دریا و سیل . (از یادداشت مؤلف ).
- اندردمیدن ؛ بیقراری آغاز کردن . به جنبش درآمدن :
چو اسبش ز دور اسب بیژن بدید
خروشی برآورد و اندردمید.
- بردمیدن ؛ به خشم آمدن . (از آنندراج ). جوشیدن و خروشیدن . به هیجان وجنبش درآمدن . شعله ور گشتن و برتافتن و حمله کردن :
چو رستم پیام سپهبد شنید
چو دریای آتش به کین بردمید.
- || جوشیدن . تراویدن . روان شدن :
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
- || برخاستن . بلند شدن :
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
همی اسب گندآوران کس ندید.
همان رنگ خورشید شد ناپدید
چو گرد سپاه از میان بردمید.
- || برآمدن . وزیدن . و رجوع به دمیدن به معنی وزیدن شود.
- دمیدن (بردمیدن ) دل ؛ طپیدن . به هیجان آمدن . مضطرب یا شادمان گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
چو ازپرده آواز خواهر شنید
برآشفت و از کین دلش بردمید.
چو از چشمه کیخسرو او را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید.
بزانوش چون پاسخ نامه دید
ز شادی دل نازکش بردمید.
چو سودابه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید.
بگفت این و از دیده شد ناپدید
دل یوسف از خرمی بردمید.
احبجرار، احبنجار؛ دمیده شدن از خشم . (منتهی الارب ).
- دمیدن (بردمیدن ) سر ؛ سخت تافته شدن . خشمگین شدن . (یادداشت مؤلف ) :
بیامد بگفت آنچه دید وشنید
سر شاه ایران ز کین بردمید.
|| سبز شدن . رستن . روییدن . (یادداشت مؤلف ). رستن و روییدن نبات . (از لغت محلی شوشتر) (از برهان ) (ازآنندراج ). سر برکردن ، چنانکه سبزه از خاک . به نوی روییدن . سر برزدن و سر از خاک برآوردن نبات . روییدن گیاه . شط. سر برزدن از زمین یا شاخ . (یادداشت مؤلف ).رستن و روییدن گیاه و شکفتن گل . (ناظم الاطباء). رستن . (شرفنامه ٔ منیری ). روییدن . (انجمن آرا): طرّ؛ دمیدن گیاه . (منتهی الارب ) :
نظر چگونه بدوزم که بهر دیدن دوست
ز خاک من همه نرگس دمد بجای گیاه .
آمد نوروز و نودمیدبنفشه
بر تو خجسته به خصم باد فرخته .
تا بر کُه و بر دشت به آذار و به آذر
بر سنگ سمن روید و خیری دمد از خار.
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله
همیشه تا چکد از آسمان همی امطار...
لشکر به دو وقت باید کشید یا وقت نوروز که سبزه دمد یا وقت رسیدن غله . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575).
هزاران صفت گل دمیده ز سنگ
ز صد برگ و دو روی وز هفت رنگ .
او را بزدم به سنگ تا زود
پیشت بدمد ز سنگ عبهر.
اندر این ماه میوه ها و گیاهها دمیدن گیرد. (نوروزنامه ).
همی گفت و در روضه ها می چمید
کزآن خار بر من چه گلها دمید.
به لطف و خوی تو در بوستان موجودات
شکوفه ای نشکفت و شمامه ای ندمید.
روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی
هر لاله ای که می دمد از خاک و سنبلی .
گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
بادبهار می وزد باده ٔ خوشگوار کو؟
طالب از باغ امیدم می دمد گلهای یاس
واژگون سیر است آری کوکب سیاره ام .
با همه لب تشنگیها صد چمن گل میدمم
باد دامان امیدی گر به خار من دمد.
خدنگ خصم ز قهر تو قهقرا برگشت .
چنانچه غنچه ٔ پیکان دمیدش از گل ماق .
گر نشد مرغ سحر دادرس شیون ما
گل خورشید دمد از چمن روزن ما.
ستم است اگر هوست کشد که به سیر سرو و سمن درآ
تو ز غنچه کم ندمیده ای در دل گشا به چمن درآ.
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله می دمد ز گریبان کربلا.
چنین که تخم به تعجیل می دمد ازخاک
فریب دانه در این دامگه نخورده شکار.
|| آغاز برآمدن ریش . (لغت محلی شوشتر). ابقال . بقول . تبقیل . سبز شدن خط نوجوان . (یادداشت مؤلف ). رستن ، چون : دمیدن خط. (از آنندراج ): طرور؛ دمیدن سبلت . (تاج المصادر بیهقی ) :
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال ، نال وار نویده .
همی بنفشه دمد زیر زلف آن سرهنگ
همی بر آینه ٔ چینی اندرآید رنگ
از آن بنفشه که در زیر زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ
ز بسدین لب لعل شکرسرشته ٔ او
خطی چو برگ نی سبز نو دمید امسال .
تا خط نو دمیدش بگریزم از غم او
کآنگه سفر نشاید چون مه به عقرب آید.
از شاخ زعفران گل ارغوان دمیده . (سندبادنامه ص 15).
سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن برسر بنفشه دمید.
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده .
یکی را سنبل از گل برکشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده .
ای مورچه ٔ خط بدمیدی آخر
بر گرد مهش خطی کشیدی آخر.
بازآمد و عارضش دمیده
مانند شبی به روی روزی .
چو خط یار دمد درس عشق تعطیل است
مگر کنند سبقهای خوانده را تکرار.
|| تراویدن . بیرون آمدن . ترشح کردن . دمیدن خون از جراحت . (یادداشت مؤلف ). جوش زدن ، چون جوشیدن خون و عرق . (غیاث ) (آنندراج ): انشخاب ؛ دمیدن خون . فیحان ، فیح ، فوح ؛ دمیدن خون از جراحت . نفخ ؛ دمیدن خون از رگ . (تاج المصادر بیهقی ).
- برون دمیدن ؛ برتراویدن . تراوش کردن . ترشح نمودن . تراویدن :
هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام .
چو بوسه خواهم از شرم بوسه خواهی من
چو شکّر از نی از او خوی برون دمد در حال .
- || سر برزدن . روییدن . پدید آمدن :
ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید
گویی خلاشمه ست ز گردن برآمده .
گر درشود خرد به دل سندان
شمشاد از او برون دمد اندرحین .
- || طلوع کردن . ظاهر شدن . پدید آمدن :
بیم است از آنکه صبح قیامت برون دمد
تا صور آه صبحدمی دردمیده ایم .
|| برآمدن بثره و آبله و آماس در بدن . (ناظم الاطباء). برآمدن . بیرون آمدن . زدن . سر زدن . ورم کردن . آماسیدن . آماهیدن . برآمدن دمل وکورک و امثال آن . (یادداشت مؤلف ) :
پنداری تبخاله ٔ خردک بدمیده ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
و تبها و ریشها [ اندر مسکن های تر ] بسیار باشد خاصه دهان دمیدن و بن دندان ریش گشتن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هر حصبه که بر ظاهر حیوان می دمید به قوت جاذبه در اندرون می کشید تا گل رخسارها پژمرده شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || جاری شدن . روان گشتن . جوشیدن . تراویدن . برتراویدن :
نه زو بردمیدی یکی روشن آب
نه آن آبها را گرفتی شتاب .
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار.
- دمیده شدن ؛ آماسیدن . آماس کردن . آماهیدن . متورم شدن . باد کردن . (یادداشت مؤلف ) : و خداوند علت بپژمرد و شکم دمیده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و گوشت روی و رگهای گردن دمیده و برخاسته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). دحقلة؛ دمیده شدن شکم . حجز؛ دمیده شدن شکم گوسپند از خوردن آب بر خلو شکم . (منتهی الارب ). || طلوع کردن صبح . (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر). طالع شدن . (انجمن آرا). طلوع کردن ، چون : دمیدن صبح و آفتاب و غیره . (غیاث ) (از آنندراج ). ظاهر شدن . پیدا آمدن : دمیدن صبح و دمیدن خورشید؛ طالع شدن آن . (یادداشت مؤلف ) :
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.
نبیره چو شد رای زن با نیا
از آن جایگه بردمد کیمیا.
آب حیات زآتش گلخن دمد چو باد
گر نقش خاک پاش به گلخن برآورم .
- دمیدن آتش ؛ افروختن آن . گرفتن آن . پدید آمدن آن :
ز جنبش نمودن به جایی رسید
کزو آتشی در تخلخل دمید.
مغ را که سُرخرویی از آتش دمیدن است
فرداش نام چیست ،سیه روی آن جهان .
دانی ز چه سُرخرویم ایراک
بسیار دمیدم آتش غم .
امروز سُرخرویی من دانی از چه خاست
زآن کآتش نیاز دمیدم به صبحگاه .
- || با دهان دم دادن آتش را تا برافروزد. باد زدن با نفس خویش در آتش تا برگیرد. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به دمیدن به معنی پف کردن شود.
- دمیدن (بردمیدن ) خورشید (آفتاب ، مهر): شروق شمس ؛ سر برزدن آن . طلوع آن . (یادداشت مؤلف ) :
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگجویان برآمد ز خواب .
گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو.
مدام تا که دمد آفتاب بعد از صبح
همیشه تا که بتابدچراغ بعد از شام ...
- دمیدن سپیده (سپیده دمان ) ؛ پدید آمدن سپیده ٔ سحری . طلوع فجر. سر زدن سپیده ٔ بامدادی . (از یادداشت مؤلف ) :
چو جاماسب گفتش سپیده دمید
فروغ ستاره شده ناپدید.
چو از کوهساران سپیده دمید
فروغ ستاره بشد ناپدید.
چنان تا سپیده دمان بردمید
شب تیره گون دامن اندرکشید.
دمید در شب آخرزمان سپیده ٔ صبح
پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا.
دمیده در شب آخرزمان سپیده ٔ حشر
بخفتن تو چو اصحاب کهف نیست روا.
|| کنایه از سپید شدن موی سیاه :
نشاط آنگه از من رمیدن گرفت
که شامم سپیده دمیدن گرفت .
- دمیدن صبح (صباح ، صبحدم ، بام ، بامداد) ؛ روشن شدن هوا به صبح . تنفس . بلوج . انبلاج . (دهار). عطس . عطاس . سطوع . (منتهی الارب ). جشور. (تاج المصادر بیهقی ) (از منتهی الارب ) : چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351).چون صبح بدمید چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارة به چند رسته بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
و چون صبح دمیدن گیرد به فرمان رب العزة به پر می راند به جانب مغرب . (قصص الانبیاء ص 15).
کنون دمد همی ای شاه صبح نصرت و فتح
هنوز اول صبح است خسروا مشتاب .
تاصبح دمد آمده با خدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان .
گفت دمیده ست صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب .
بی تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبحدم دمید بمیرم .
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را.
شب کوته که صبح زود دمید
نه نشانی درازی روز است .
شب به آخر رسید و صبح دمید
سخن ما به آخری نرسید.
چون صبح دمد بر او دمد باد
تا میرد از او چنانکه زو زاد.
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد عَلَم صبح روان ناپدید.
ای صبح مدم که عمر شب خوش دارم
زیرا که چو شمع زنده تا روزم من .
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روزشد خیز و چراغ را نشان .
امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاه .
تا آفتاب می رود و صبح می دمد
عاید بخیر باد صباح و مسای تو.
باد آسایش گیتی بزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود.
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آمد و عود.
می دمد صبح و کِلّه بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب .
دمید صبح و تو در خواب غفلتی باقر
صبوحیی بزن از باقی شبانه ٔ خویش .
عیسی در کوه رفت و آنجا در نماز خدا معتکف شد و چون در نماز بود صبح دمید. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 56).
- تجلی دمیدن ؛ طلوع کردن آن . (آنندراج ). ظاهر شدن . ظهور کردن . طلوع کردن :
کوی سلمی که تجلی دمد از خاک آنجا
طور عشق است و کلیمش من غمناک آنجا.
- دمیدن غره ٔ ماه ؛ آغاز شدن ماه :
خزیده در سحرِ کام فصل فروردین
دمیده از سحرِ شام غره ٔ شوال .
- صبح پیری دمیدن بر روی ؛ کنایه است از سپید شدن موی :
نزیبد مرا با جوانان چمید
که در عارضم صبح پیری دمید.
|| متعدی طالع شدن . طالع ساختن . پیدا آوردن . ظاهرساختن . پدید آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
صدر جهان جهان همه تاریک شب شده ست
از بهر ما سپیده ٔ صادق همی دمی .
به کام اندر آتش دمیدی ز دور
شدی زو هوا پر بخار و بخور.
مخور خام کآتش نه دود است سخت
به خاکستر اندر بخیره مدم .
کس را وفا نیامد از بیوفا جهان
بر خاک تیره بر طمع نار چون دمی .
گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود پس آن صورت بکرد و در نظر ایشان به وی دمید. (قصص الانبیاء ص 207).
- آتش دمیدن اژدها ؛ کنایه از نفس تفته و گرم و کشنده بیرون دادن اژدها : و مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چونخجیری با قوت سر او چون سر شیری که آهن می خاید... و دم او چون سر اژدهایی که آتش میدمد. (نوروزنامه ).
- دمیدن (دردمیدن ) باد در چیزی (کسی ) ؛ با دم خویش آن چیز (کس ) را باد و هوا دادن . (یادداشت مؤلف ) :
دوم آنکه حجاب را یاری دهد به وقت دم زدن و باد اندر هر چیزی دمیدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خداوند لقوه ... اگر خواهدبادی در دمد راست نتواند دمید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
گوهر می آتش است ورد خلیلش بخوان
مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم .
- دمیدن در مشک ؛ هوای ریه را به واسطه ٔ دهان در وی فروبردن . (یادداشت مؤلف ).
- دمیدن دم ؛ نفس خود وزانیدن . (یادداشت مؤلف ) :
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل در قفا.
- دمیدن بر فلز (یا مواد دیگر) ؛ باد آوردن با آلتی چنانکه با دم آهنگری در آتش . از دم آهنگری با بیرون دادن افروختن آتش را. دم آهنگران را به کار داشتن تیزکردن آتش را. (یادداشت مؤلف ) : و دو اوقیه بر منی آهن افکند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه ). بعد از آن بفرمود تاپاره های روی یعنی سرب می آوردند و می نهادند پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی می دمیدند تا گداخته شد.(قصص الانبیاء ص 195).
- دمیدن (فرودمیدن ) بر کسی (چیزی ) ؛ خواندن دعا و افسون و آیه و با دم خویش بدان کس یا چیز وزانیدن . (یادداشت مؤلف ) :
بیدار شو از خواب جهل و برخوان
یاسین و به جان و تن ترا دم .
و چنان بود که خداوندعلت را اندر دمیدن او [ عیسی ] شفا آمد. (مجمل التواریخ والقصص ). و رضوان و ان یکاد می خواند و بر وی می دمید. (سندبادنامه ص 181).
از چمن و باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید.
گر خطبه ٔ تو دمند در خاک
زر خیزد از او به جای خاشاک .
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند
مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی .
گاهگاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند.
در رفتن و بازآمدن رایت منصور
بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم .
سخن ران از آن نامور خفتگان
فسونی فرودم به آشفتگان .
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است .
می دمد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه ٔ کیست .
بس که بر من چشم او افسون سودا می دمد
جای ناخن حلقه ٔ زنجیر از پا می دمد.
- دمیدن (دردمیدن ) در نای (شیپور و جزآن ) ؛ با آوردن باد دهان از آن چیز صدا برخاستن از آن چنانکه در شیپور و ساز دهنی . زدن . آوا برآوردن به واسطه ٔ نفخ از آلات ذوات النفخ چون نای و مانندآن . باد از دهان در بوق و جز آن کردن تا آواز دهد. (یادداشت مؤلف ). دم دادن چون دمیدن کرنا و نی و صور. (از غیاث ). نفخ . (ترجمان القرآن ) :
بفرمود کاوس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس .
بگفت و بفرمود تا کرّنای
دمیدند با سنج و هندی درای .
سرافیل را دید صوری بدست
برافراخته سر ز جای نشست
پر از بادلب دیدگان پر ز نم
که فرمان کی آید ز یزدان که دم .
بفرمود تا گاودم بر درش
دمیدند و پربانگ شد کشورش .
گاه گوییم که چنگی تو به چنگ اندر یاز
گاه گوییم که نایی تو به نای اندر دم .
بوقهای زرین که در میانه ٔ باغ بداشته بودند بدمیدند... و به دمیدن غریو برخاست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). طلیعه ٔ علی تکین پیدا آمد تا کوس کوفتند و بوق بدمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
آنگاه حق تعالی اسرافیل را زنده گرداند تا صور دمد خلقان همه زنده شوند. (قصص الانبیاء ص 17).
دست چنگیش برد و دیده به چنگ
لب ناییش دردمیده به نای .
و بفرمایم تا بوق زن بدمد. (مجمل التواریخ والقصص ).
دردم سپید مهره ٔ وحدت به گوش دل
خیز از سیاه خانه ٔ وحشت به پای جان .
بلکه تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان
از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته .
خیز و بفرمای سرافیل را
تا بدمد این دو سه قندیل را.
- دمیدن (دردمیدن ) روح (روان ، جان ) در قالب (تن ، کالبد) کسی ؛ نفخ روح در بدن . کنایه است از حمایت بخشیدن به کسی یا حیوانی . (یادداشت مؤلف ) :
چون نیندیشی که بی حاجت روان پاک را
ایزد دانا درین صندوق خاکی چون دمید.
و آنگاه روح بر تو دمیدم تا زنده گشتی و بهشت را جای تو کردم . (قصص الانبیاء ص 22).
در قالب آدم امیدم
ای همدم روح روح دردم .
این لطف بین که در گل آدم سرشته اند
وین روح بین که در تن آدم دمیده اند.
- در گوش کسی چیزی دمیدن ؛ نکته ای بدو گفتن . مطلبی بر او خواندن . مضمونی به گوش او گفتن :
باز در گوشش دمد نکته ٔ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است .
- فسون بر مار دمیدن ؛ افسون خواندن بر وی . افسون کردن آن . با جادو و افسون او را رام کردن : و فسون بر مار می دمند... چون این مار را گرفتم به گرد من درآیند بسان هنگامه . (کتاب المعارف ).
|| آواز حاصل از دمیدن در ذوات النفخ ، چنانکه آوای نای و بوق و جز آن :
تو گفتی نای رویین هر زمانی
به گوش اندردمیدی یک دمیدن .
|| به معنی کردن ، چون دمیدن زهر در طعام که به معنی لازم و متعدی هر دو آمده . (آنندراج ). داخل کردن . وارد ساختن . آمیختن . عبور دادن : قبضه خاکی از زیر سم اسب جبرئیل برگرفته بودم در دهان گوساله دمیدم به سخن آمد. (قصص الانبیاء ص 114).
- دمیدن دارویی غباری به بینی (گوش و امثال آن ) ؛ بوسیله ٔ منفخه به درون ارسال کردن . (یادداشت مؤلف ) : همه را بکوبند نرم [ و به بینی ] اندر دمند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بگیرند قلقطار و... به بینی اندر دمند به نایژه تا دارو به قعر بینی رسد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| وزیدن باد. (ناظم الاطباء) (از غیاث ) (از آنندراج ). هبوب . وزیدن . (یادداشت مؤلف ). || نشر. پراکندن . پراکنده شدن بوی خوش . نفخت بوی . منتشر شدن . انتشار. پراکندن بوی خوش . ارج . اریجه . اریج . تضوع . (یادداشت مؤلف ): سطوع ؛ دمیدن بوی . (دهار). ثقب ، فخ ّ. فخیخ ، فغّ، فوغ ؛ دمیدن بوی . (منتهی الارب ). نفخ ؛ دمیدن بوی . حنوع ؛ دمیدن بوی خوش . (تاج المصادر زوزنی ) (مجمل اللغة). فوح ، فوحان ؛ بوی خوش دمیدن . (تاج المصادر بیهقی ). فوحة؛ بوی خوش دمیدن . (دهار) :
تو مزور گری مکن چو جهان
خاک بر من مدم به نرخ عبیر.
وآن یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی
با جغد همچو قیر دمیده دراو عبیر.
شمه ای از خاطرش گر بدمد صبح وار
مهره ٔ نوشین کند در دم افعی لعاب .
الطرب ای خاصگان خاصه بهنگام صبح
کاینک بوی بهشت میدمد از کام صبح .
نسیم زلف تو در باغ دامنی بفشاند
دمید نکهت عنبر ز طره ٔ شمشاد.
و بوی همی دمیدی از او خوشتر از بوی مشک . (راحة الصدور راوندی ).
ستورانی از جزع تابنده دید
کزو بوی کافور تر می دمید.
هفته ای می رود از عمر و به ده روزه کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید.
این چه بوی است که از جانب خلّخ بدمید
وین چه باد است که از جانب صحرا برخاست .
بوی بهشت می دمد ما به عذاب در گرو
آب حیات می رود ما تن خویشتن کشان .
باد بهار می وزد این یا نسیم صبح
بوی عبیر می دمد این یا پیام دوست .
کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرحبخش و یار حورسرشت .
- دمیدن (بردمیدن ) باد ؛ وزیدن آن :
تو گویی که کوهی است از شنبلید
که باد دمان از برش بردمید.
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد.
باد مسیح از نفس دل دمید
آب حیات از دهن گل چکید.
- دمیدن گرفتن ؛ آغاز به دمیدن کردن . به انتشار آغازیدن : بوی گل معرفت دمیدن گیرد. (مجالس سعدی ص 18).
|| دم زدن مار و اژدها توأم با آواز و خروش مخصوص و زهر و آتش ؛ آنکه این آواز کند درحال دم زدن . (از یادداشت مؤلف ) :
سیه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دریا برآید نهنگ .
دمید اژدها همچو ابر از نهیب
چو سیل اندر آمد ز بالا نشیب .
چون پلنگ و شیرمی غرید و چون نهنگ و اژدها می دمید. (سندبادنامه ص 109). احفظاظ حیة؛ دمیدن مار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
- آتش دمیدن از دهن ؛ نفسی گرم و سوزان و زهرآگین برآوردن :
تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سو آتش همی از دهن .
|| بادکردن . دم دادن با آلت دمه :
بیامد دوصد مرد آتش فروز
دمیدند و گفتی شب آمدبه روز.
|| فریب دادن . فریفتن . گول زدن . از راه بدرکردن . وسوسه کردن . (یادداشت مؤلف ).
- دمیدن بر کسی (به کسی ) ؛ اورا وسوسه کردن . فریفتن او را. او را فریب دادن . (یادداشت مؤلف ) :
از فتنه ٔ پیرزن بپرهیز
چون پنبه ٔ نرم زآتش تیز
اول نفس این دمد به بانو
حیف از تو که باشدت چنین شو.
- دمیدن در کسی ؛ وسوسه کردن در او. او را متقاعد ساختن با چرب زبانی و لطایف الحیل : احمد حسن به وقت گسیل کردن احمد ینالتکین سالار هندوستان دروی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). این قوم بر بادی عظیم دیدم ومی نماید که در ایشان دمیده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502). این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در وی دمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). و در بلخ درایستاد و در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). در تحسین این رای ... مبالغت می کردند و در وی می دمیدند که دولت آل سامان به آخر رسیده است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
|| لاف زدن . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر). خود را پرباد کردن . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان ). فریفته شدن . مغرور گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت کاموس چندین مدم
به نیروی این رشته ٔ شصت خم .
|| حمله کردن . (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج ). حمله آوردن . (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان ). حرکت کردن . تاختن آوردن :
همه دیده بر مغفر من نهید
چو من برخروشم دمید و دهید.
به زین اندر آمدچو بادی دمید
همان نعل اسبش زمین بردرید.
بگفت این و چون باد بر وی دمید
همان گرزه ٔ گاوسر برکشید.
چو هاماوران شاه از دور دید
که رستم بدان سان همی بردمید.
|| به هیجان حرکت آمدن . مضطرب شدن و به تپش افتادن و خروشیدن و غریدن و متلاطم شدن ، چنانکه دمیدن دریا و سیل . (از یادداشت مؤلف ).
- اندردمیدن ؛ بیقراری آغاز کردن . به جنبش درآمدن :
چو اسبش ز دور اسب بیژن بدید
خروشی برآورد و اندردمید.
- بردمیدن ؛ به خشم آمدن . (از آنندراج ). جوشیدن و خروشیدن . به هیجان وجنبش درآمدن . شعله ور گشتن و برتافتن و حمله کردن :
چو رستم پیام سپهبد شنید
چو دریای آتش به کین بردمید.
- || جوشیدن . تراویدن . روان شدن :
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
- || برخاستن . بلند شدن :
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
همی اسب گندآوران کس ندید.
همان رنگ خورشید شد ناپدید
چو گرد سپاه از میان بردمید.
- || برآمدن . وزیدن . و رجوع به دمیدن به معنی وزیدن شود.
- دمیدن (بردمیدن ) دل ؛ طپیدن . به هیجان آمدن . مضطرب یا شادمان گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
چو ازپرده آواز خواهر شنید
برآشفت و از کین دلش بردمید.
چو از چشمه کیخسرو او را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید.
بزانوش چون پاسخ نامه دید
ز شادی دل نازکش بردمید.
چو سودابه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید.
بگفت این و از دیده شد ناپدید
دل یوسف از خرمی بردمید.
احبجرار، احبنجار؛ دمیده شدن از خشم . (منتهی الارب ).
- دمیدن (بردمیدن ) سر ؛ سخت تافته شدن . خشمگین شدن . (یادداشت مؤلف ) :
بیامد بگفت آنچه دید وشنید
سر شاه ایران ز کین بردمید.
|| سبز شدن . رستن . روییدن . (یادداشت مؤلف ). رستن و روییدن نبات . (از لغت محلی شوشتر) (از برهان ) (ازآنندراج ). سر برکردن ، چنانکه سبزه از خاک . به نوی روییدن . سر برزدن و سر از خاک برآوردن نبات . روییدن گیاه . شط. سر برزدن از زمین یا شاخ . (یادداشت مؤلف ).رستن و روییدن گیاه و شکفتن گل . (ناظم الاطباء). رستن . (شرفنامه ٔ منیری ). روییدن . (انجمن آرا): طرّ؛ دمیدن گیاه . (منتهی الارب ) :
نظر چگونه بدوزم که بهر دیدن دوست
ز خاک من همه نرگس دمد بجای گیاه .
آمد نوروز و نودمیدبنفشه
بر تو خجسته به خصم باد فرخته .
تا بر کُه و بر دشت به آذار و به آذر
بر سنگ سمن روید و خیری دمد از خار.
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله
همیشه تا چکد از آسمان همی امطار...
لشکر به دو وقت باید کشید یا وقت نوروز که سبزه دمد یا وقت رسیدن غله . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575).
هزاران صفت گل دمیده ز سنگ
ز صد برگ و دو روی وز هفت رنگ .
او را بزدم به سنگ تا زود
پیشت بدمد ز سنگ عبهر.
اندر این ماه میوه ها و گیاهها دمیدن گیرد. (نوروزنامه ).
همی گفت و در روضه ها می چمید
کزآن خار بر من چه گلها دمید.
به لطف و خوی تو در بوستان موجودات
شکوفه ای نشکفت و شمامه ای ندمید.
روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی
هر لاله ای که می دمد از خاک و سنبلی .
گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
بادبهار می وزد باده ٔ خوشگوار کو؟
طالب از باغ امیدم می دمد گلهای یاس
واژگون سیر است آری کوکب سیاره ام .
با همه لب تشنگیها صد چمن گل میدمم
باد دامان امیدی گر به خار من دمد.
خدنگ خصم ز قهر تو قهقرا برگشت .
چنانچه غنچه ٔ پیکان دمیدش از گل ماق .
گر نشد مرغ سحر دادرس شیون ما
گل خورشید دمد از چمن روزن ما.
ستم است اگر هوست کشد که به سیر سرو و سمن درآ
تو ز غنچه کم ندمیده ای در دل گشا به چمن درآ.
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله می دمد ز گریبان کربلا.
چنین که تخم به تعجیل می دمد ازخاک
فریب دانه در این دامگه نخورده شکار.
|| آغاز برآمدن ریش . (لغت محلی شوشتر). ابقال . بقول . تبقیل . سبز شدن خط نوجوان . (یادداشت مؤلف ). رستن ، چون : دمیدن خط. (از آنندراج ): طرور؛ دمیدن سبلت . (تاج المصادر بیهقی ) :
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال ، نال وار نویده .
همی بنفشه دمد زیر زلف آن سرهنگ
همی بر آینه ٔ چینی اندرآید رنگ
از آن بنفشه که در زیر زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ
ز بسدین لب لعل شکرسرشته ٔ او
خطی چو برگ نی سبز نو دمید امسال .
تا خط نو دمیدش بگریزم از غم او
کآنگه سفر نشاید چون مه به عقرب آید.
از شاخ زعفران گل ارغوان دمیده . (سندبادنامه ص 15).
سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن برسر بنفشه دمید.
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده .
یکی را سنبل از گل برکشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده .
ای مورچه ٔ خط بدمیدی آخر
بر گرد مهش خطی کشیدی آخر.
بازآمد و عارضش دمیده
مانند شبی به روی روزی .
چو خط یار دمد درس عشق تعطیل است
مگر کنند سبقهای خوانده را تکرار.
|| تراویدن . بیرون آمدن . ترشح کردن . دمیدن خون از جراحت . (یادداشت مؤلف ). جوش زدن ، چون جوشیدن خون و عرق . (غیاث ) (آنندراج ): انشخاب ؛ دمیدن خون . فیحان ، فیح ، فوح ؛ دمیدن خون از جراحت . نفخ ؛ دمیدن خون از رگ . (تاج المصادر بیهقی ).
- برون دمیدن ؛ برتراویدن . تراوش کردن . ترشح نمودن . تراویدن :
هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام .
چو بوسه خواهم از شرم بوسه خواهی من
چو شکّر از نی از او خوی برون دمد در حال .
- || سر برزدن . روییدن . پدید آمدن :
ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید
گویی خلاشمه ست ز گردن برآمده .
گر درشود خرد به دل سندان
شمشاد از او برون دمد اندرحین .
- || طلوع کردن . ظاهر شدن . پدید آمدن :
بیم است از آنکه صبح قیامت برون دمد
تا صور آه صبحدمی دردمیده ایم .
|| برآمدن بثره و آبله و آماس در بدن . (ناظم الاطباء). برآمدن . بیرون آمدن . زدن . سر زدن . ورم کردن . آماسیدن . آماهیدن . برآمدن دمل وکورک و امثال آن . (یادداشت مؤلف ) :
پنداری تبخاله ٔ خردک بدمیده ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
و تبها و ریشها [ اندر مسکن های تر ] بسیار باشد خاصه دهان دمیدن و بن دندان ریش گشتن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هر حصبه که بر ظاهر حیوان می دمید به قوت جاذبه در اندرون می کشید تا گل رخسارها پژمرده شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || جاری شدن . روان گشتن . جوشیدن . تراویدن . برتراویدن :
نه زو بردمیدی یکی روشن آب
نه آن آبها را گرفتی شتاب .
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار.
- دمیده شدن ؛ آماسیدن . آماس کردن . آماهیدن . متورم شدن . باد کردن . (یادداشت مؤلف ) : و خداوند علت بپژمرد و شکم دمیده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و گوشت روی و رگهای گردن دمیده و برخاسته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). دحقلة؛ دمیده شدن شکم . حجز؛ دمیده شدن شکم گوسپند از خوردن آب بر خلو شکم . (منتهی الارب ). || طلوع کردن صبح . (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر). طالع شدن . (انجمن آرا). طلوع کردن ، چون : دمیدن صبح و آفتاب و غیره . (غیاث ) (از آنندراج ). ظاهر شدن . پیدا آمدن : دمیدن صبح و دمیدن خورشید؛ طالع شدن آن . (یادداشت مؤلف ) :
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.
نبیره چو شد رای زن با نیا
از آن جایگه بردمد کیمیا.
آب حیات زآتش گلخن دمد چو باد
گر نقش خاک پاش به گلخن برآورم .
- دمیدن آتش ؛ افروختن آن . گرفتن آن . پدید آمدن آن :
ز جنبش نمودن به جایی رسید
کزو آتشی در تخلخل دمید.
مغ را که سُرخرویی از آتش دمیدن است
فرداش نام چیست ،سیه روی آن جهان .
دانی ز چه سُرخرویم ایراک
بسیار دمیدم آتش غم .
امروز سُرخرویی من دانی از چه خاست
زآن کآتش نیاز دمیدم به صبحگاه .
- || با دهان دم دادن آتش را تا برافروزد. باد زدن با نفس خویش در آتش تا برگیرد. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به دمیدن به معنی پف کردن شود.
- دمیدن (بردمیدن ) خورشید (آفتاب ، مهر): شروق شمس ؛ سر برزدن آن . طلوع آن . (یادداشت مؤلف ) :
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگجویان برآمد ز خواب .
گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو.
مدام تا که دمد آفتاب بعد از صبح
همیشه تا که بتابدچراغ بعد از شام ...
- دمیدن سپیده (سپیده دمان ) ؛ پدید آمدن سپیده ٔ سحری . طلوع فجر. سر زدن سپیده ٔ بامدادی . (از یادداشت مؤلف ) :
چو جاماسب گفتش سپیده دمید
فروغ ستاره شده ناپدید.
چو از کوهساران سپیده دمید
فروغ ستاره بشد ناپدید.
چنان تا سپیده دمان بردمید
شب تیره گون دامن اندرکشید.
دمید در شب آخرزمان سپیده ٔ صبح
پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا.
دمیده در شب آخرزمان سپیده ٔ حشر
بخفتن تو چو اصحاب کهف نیست روا.
|| کنایه از سپید شدن موی سیاه :
نشاط آنگه از من رمیدن گرفت
که شامم سپیده دمیدن گرفت .
- دمیدن صبح (صباح ، صبحدم ، بام ، بامداد) ؛ روشن شدن هوا به صبح . تنفس . بلوج . انبلاج . (دهار). عطس . عطاس . سطوع . (منتهی الارب ). جشور. (تاج المصادر بیهقی ) (از منتهی الارب ) : چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351).چون صبح بدمید چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارة به چند رسته بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
و چون صبح دمیدن گیرد به فرمان رب العزة به پر می راند به جانب مغرب . (قصص الانبیاء ص 15).
کنون دمد همی ای شاه صبح نصرت و فتح
هنوز اول صبح است خسروا مشتاب .
تاصبح دمد آمده با خدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان .
گفت دمیده ست صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب .
بی تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبحدم دمید بمیرم .
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را.
شب کوته که صبح زود دمید
نه نشانی درازی روز است .
شب به آخر رسید و صبح دمید
سخن ما به آخری نرسید.
چون صبح دمد بر او دمد باد
تا میرد از او چنانکه زو زاد.
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد عَلَم صبح روان ناپدید.
ای صبح مدم که عمر شب خوش دارم
زیرا که چو شمع زنده تا روزم من .
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روزشد خیز و چراغ را نشان .
امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاه .
تا آفتاب می رود و صبح می دمد
عاید بخیر باد صباح و مسای تو.
باد آسایش گیتی بزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود.
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آمد و عود.
می دمد صبح و کِلّه بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب .
دمید صبح و تو در خواب غفلتی باقر
صبوحیی بزن از باقی شبانه ٔ خویش .
عیسی در کوه رفت و آنجا در نماز خدا معتکف شد و چون در نماز بود صبح دمید. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 56).
- تجلی دمیدن ؛ طلوع کردن آن . (آنندراج ). ظاهر شدن . ظهور کردن . طلوع کردن :
کوی سلمی که تجلی دمد از خاک آنجا
طور عشق است و کلیمش من غمناک آنجا.
- دمیدن غره ٔ ماه ؛ آغاز شدن ماه :
خزیده در سحرِ کام فصل فروردین
دمیده از سحرِ شام غره ٔ شوال .
- صبح پیری دمیدن بر روی ؛ کنایه است از سپید شدن موی :
نزیبد مرا با جوانان چمید
که در عارضم صبح پیری دمید.
|| متعدی طالع شدن . طالع ساختن . پیدا آوردن . ظاهرساختن . پدید آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
صدر جهان جهان همه تاریک شب شده ست
از بهر ما سپیده ٔ صادق همی دمی .