ترجمه مقاله

خرف

لغت‌نامه دهخدا

خرف . [ خ َ رِ ] (ع ص ) پیری که عقلش تباه شده باشد.(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). آنکه هیچ چیز نداند که چه گوید از پیری . (مهذب الاسماء).بسیار فرتوت و بی عقل . (از فرهنگ اسدی ) :
تو نیز ای بخیره خرف گشته مرد
زبهر جهان دل پر از داغ و درد.

فردوسی .


عجب آید ز منوچهر خرف گشته مرا
کو ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه .

فرخی .


هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب
جهان گشته خرف گشت باز از سر شاب .

مسعودسعد.


بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنائی .

انوری .


گرنه خرف شد خریف از چه تلف می کند
بر شمر از دست باد سیم و زر بی شمار.

خاقانی .


وآنکه دواسبه رسید موکب فصل ربیع
دهر خرف بازیافت قوت فصل شباب .

خاقانی .


کز شرفش دهر خرف شد جوان .

خاقانی .


زو عالم خرف را برنای نغز یابی
زو گنبد کهن را دوران تازه بینی .

خاقانی .


|| خِنگ . (یادداشت مؤلف ). گُنگ . بهت زده . عقل ازدست داده . کودن . آنکه خردش تباه شده : امیر چون این نامه بخواند در حال مرا گفت این مرد خرف شده است و نداند که چه میگوید جوابش بنویس که صواب این است که ما دیده ایم . (تاریخ بیهقی ). یک روز گفت بدین خلیفه ٔ خرف شده باید نبشت که من ازبهر قدر عباسیان انگشت درکرده ام در همه ٔ جهان . (تاریخ بیهقی ).
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف .

سعدی (گلستان ).


خیالش خرف کرده کالیوه رنگ
بمغزش فروبرده خرچنگ چنگ .

سعدی (بوستان ).


ترجمه مقاله