خانمان
لغتنامه دهخدا
خانمان . [ ن ْ / ن ُ / ن ِ ] (اِ مرکب )خانه با اهل خانه . (ناظم الاطباء). اهل و عیال و خانه و اسباب خانه . رجوع به خان و مان شود :
که در ارگ باشد مرا خانمان
به آسودگی امشب آنجا بمان .
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حرّی نمود و نستد ازو ملک و خانمان .
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بی نان و خانمان شده ای .
گرد ایشان رمیده کرد مرا
از سر خانمان و نعمت و ناز.
بلکه از چسبندگی بر خانمان
تلخ آیدشان شنیدن این بیان .
|| خویشان و اهل و عیال :
جلب کشی و همه خانمانت پرجلب است
بلی جلب کش و کرده به کودکی جلبی .
در زینهار خویش بداری و بند خویش
او را و خانمان و تنش را ز روزگار.
غریب اگر چه وزیر شه جهان باشد
همیشه میل دلش سوی خانمان باشد.
|| خانه و اسباب خانه :
چون دیو ببرد خانمان از من
به زین بجهان نیافتم داری .
اگر دوستی خاندان بایدت هم
چو ناصربه دشمن بده خانمان را.
بود شخصی مفلسی بی خانمان
مانده در زندان و بند بی امان .
به دوستان گله آغاز کرد و حجّت ساخت
که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت .
- از خانمان برکندن ؛ آواره ساختن . ریشه کن نمودن از خانه و منزل . (ناظم الاطباء).
- بی خانمان ؛ بی کس و کار. بی خانواده . بی کس .
- خانمان برانداز ؛ امری که اساس و پایه ٔ خانمانی را از بین ببرد. نابودکننده ٔ خانمان . پریشان کننده ٔ خانمان .
- نوخانمان ؛ تازه بدوران رسیده . آنکه تازه خانمانی بهم زده .
|| میهن . وطن . چون :از خانمان بیرون کردن ، بمعنی : از وطن راندن . اجلاء. (مجمل اللغة). || حیوان اهلی . جانور خانگی . || دولت و ثروت خصوصاً ثروت موروثی که قابل حمل باشد. (ناظم الاطباء).
که در ارگ باشد مرا خانمان
به آسودگی امشب آنجا بمان .
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حرّی نمود و نستد ازو ملک و خانمان .
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بی نان و خانمان شده ای .
گرد ایشان رمیده کرد مرا
از سر خانمان و نعمت و ناز.
بلکه از چسبندگی بر خانمان
تلخ آیدشان شنیدن این بیان .
|| خویشان و اهل و عیال :
جلب کشی و همه خانمانت پرجلب است
بلی جلب کش و کرده به کودکی جلبی .
در زینهار خویش بداری و بند خویش
او را و خانمان و تنش را ز روزگار.
غریب اگر چه وزیر شه جهان باشد
همیشه میل دلش سوی خانمان باشد.
|| خانه و اسباب خانه :
چون دیو ببرد خانمان از من
به زین بجهان نیافتم داری .
اگر دوستی خاندان بایدت هم
چو ناصربه دشمن بده خانمان را.
بود شخصی مفلسی بی خانمان
مانده در زندان و بند بی امان .
به دوستان گله آغاز کرد و حجّت ساخت
که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت .
- از خانمان برکندن ؛ آواره ساختن . ریشه کن نمودن از خانه و منزل . (ناظم الاطباء).
- بی خانمان ؛ بی کس و کار. بی خانواده . بی کس .
- خانمان برانداز ؛ امری که اساس و پایه ٔ خانمانی را از بین ببرد. نابودکننده ٔ خانمان . پریشان کننده ٔ خانمان .
- نوخانمان ؛ تازه بدوران رسیده . آنکه تازه خانمانی بهم زده .
|| میهن . وطن . چون :از خانمان بیرون کردن ، بمعنی : از وطن راندن . اجلاء. (مجمل اللغة). || حیوان اهلی . جانور خانگی . || دولت و ثروت خصوصاً ثروت موروثی که قابل حمل باشد. (ناظم الاطباء).