جاه
لغتنامه دهخدا
جاه . (اِ) پارسی باستان یاثه ، هندی باستان یاته . مقام . مکان .منزلت . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). منزلت و مرتبه بنزد پادشاه . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). منزلت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مکان . جایگاه . مرتبه . درجه . مقام . لیاقت . عظمت . بزرگواری . جلال . (ناظم الاطباء). بزرگی . یقال : فلان ذوجاه . (منتهی الارب ). زجاج در شرح ادب الکاتب گفته : بعض لغت نویسان گفته اند: جاه مقلوب وجه است و به این عبارت : «وجه الرجل فهو وجیه ؛ اذا کان ذاجاه » استناد کرده اند و تفصیل داده اند که بین «جاه » و «وجه » قلب صورت گرفته است . (نشوءاللغة ص 17). اصل آن «وجه » بود سپس قلب شده و «و» در وسط قرار گرفته و «جوه » شده و واو تبدیل به الف شده و بصورت جاه درآمده است . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). آبروی . (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات ). قدر. (ربنجنی ). قدر مردم . (مهذب الاسماء) :
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شعرهمان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک .
من جاه دوست دارم کازاده زاده ام
آزادگان بجان نفروشند جاه را.
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر شدی حشمت و جاه و آب .
بتوران نباشد چو تو کس بجاه
بتخت و بمهر و به تیغ و کلاه .
خدایا ببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
مروت نیابی گرت چیز نیست
همان جاه نزد کست نیز نیست .
ایا بمرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا بمنزلت و نام نیک اسکندر.
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدراو مه از کیوان .
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر.
تاش زمین بوسه داد و گفت : بنده خود این محل و جاه نداشت ... خداوند آن فرمود که ببزرگی او سزید. (تاریخ بیهقی چ 1 ص 246). شخص امیرماضی .... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و... (تاریخ بیهقی ). و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهتی بدل وی پیوسته است آنرا بواجبی دریافته شود. (تاریخ بیهقی ).
کسی را که دادی بزرگی و جاه
همان جاه مستان از او بی گناه .
ز هر کس فزون جاه شان نزد شاه
گذشته درفش مهیشان ز ماه .
آن جاه و جلالی که بمالت بود امروز
آن سوی خردمند نه جاهست و نه اجلال .
آن سگان کز خون فرزندانش میجویند جاه
روز محشر سوی آن میمون بی همتانیا.
گر ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب .
ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت شاهی .
جاهم چو کاهد خرد فزاید
کارم چو ببندد سخن گشاید.
یکی را حب جاه از جاده ٔ مستقیم به بیراه افکند (کلیله و دمنه ). و چون یکچند بگذشت و طائفه ای ازامثال خود را در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفسی بدان مایل گشت . (کلیله و دمنه ). بجاه و مال از امثال و اقران بگذشتم . (کلیله و دمنه ).
بچاه جاه چه افتی که عمر در نقصان
بقصد فصد چه کوشی که ماه در جوزا.
دشمن تو کی بود با تو برابر بجاه
شیر علم کی شود همبر شیر ژیان .
همت بدلم گفت که جاه آمد مپذیر
عزلت بدلم گفت که فقر آمد دریاب .
میان بیوه زنان و ارباب نعمت و جاه سویتی به انصاف ظاهر گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 439). بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت و جاه تمام یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 436). بعزت مالی که دارند و بعزت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند. (گلستان ).
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه .
با کسی کو براه پیشتر است
نزد سلطان بجاه بیشتر است .
گر بزرگی کند مدارش خرد
که تو را بار او بباید برد.
عزیز مصر برغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج جاه رسید.
هرچیز که محدود بود شکل پذیرد
ز آن جاه تو بیرون بود از حد تشاکل .
- آسمان جاه ؛ بلندمقام . بزرگ منزلت : و گماشتگان اورا مقید و محبوس بدرگاه آسمان جاه بیاورد. [ ند ]. (مجمل التواریخ گلستانه ص 2).
- باجاه ؛ مکین . بامنزلت . خطیر.
- باجاه و آب ؛ بامقام . بامنزلت . بابزرگی . باقدر :
ببینی فرنگیس باجاه و آب
چو ماه دو هفته بر آفتاب .
چنین گفت از آن پس به افراسیاب
که ای شاه با دانش و جاه و آب .
بیامد بنزدیک افراسیاب
که ای شاه بادانش و جاه و آب .
که اویست هم خویش افراسیاب
هم از تخمه ٔ تور با جاه و آب .
کامه و التفات کرد بمن
زان مرا جاه و آب دیدستند.
- جمجاه ؛ آنکه همانند جم باشد در منزلت و مقام . جم اقتدار. جم قدر. جم مقام : پادشاه جمجاه بنظر شفقت و عطوفت در وی نگریست . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 179).
- جمشیدجاه ؛ همانند جمشید در منزلت و مقام . جمجاه .
- ذیجاه ؛ دارای عظمت و بزرگواری . (ناظم الاطباء).
- سلیمان جاه ؛ سلیمان منزلت . آنکه در رتبت و مقام همانند سلیمان باشد :
کریم دولت و دین آصف و سلیمان جاه .
- عالی جاه ؛ دارای مرتبه ٔ بلند. (ناظم الاطباء) بلندمرتبه . رفیعمقام . والامقام .
- والاجاه ؛ والامقام . بلندپایه : و شاه والاجاه ، سهراب خان را برای آوردن برادر به اصفهان فرستاد. (مجمل التواریخ گلستانه حاشیه ص 24).
|| مزید مؤخر امکنه باشد: خان جاه ؛ خانقاه . خانگاه . (یادداشت مؤلف ). || طالع. بخت . اقبال . فیروزی . || دنیا. (ناظم الاطباء).
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شعرهمان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک .
من جاه دوست دارم کازاده زاده ام
آزادگان بجان نفروشند جاه را.
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر شدی حشمت و جاه و آب .
بتوران نباشد چو تو کس بجاه
بتخت و بمهر و به تیغ و کلاه .
خدایا ببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
مروت نیابی گرت چیز نیست
همان جاه نزد کست نیز نیست .
ایا بمرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا بمنزلت و نام نیک اسکندر.
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدراو مه از کیوان .
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر.
تاش زمین بوسه داد و گفت : بنده خود این محل و جاه نداشت ... خداوند آن فرمود که ببزرگی او سزید. (تاریخ بیهقی چ 1 ص 246). شخص امیرماضی .... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و... (تاریخ بیهقی ). و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهتی بدل وی پیوسته است آنرا بواجبی دریافته شود. (تاریخ بیهقی ).
کسی را که دادی بزرگی و جاه
همان جاه مستان از او بی گناه .
ز هر کس فزون جاه شان نزد شاه
گذشته درفش مهیشان ز ماه .
آن جاه و جلالی که بمالت بود امروز
آن سوی خردمند نه جاهست و نه اجلال .
آن سگان کز خون فرزندانش میجویند جاه
روز محشر سوی آن میمون بی همتانیا.
گر ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب .
ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت شاهی .
جاهم چو کاهد خرد فزاید
کارم چو ببندد سخن گشاید.
یکی را حب جاه از جاده ٔ مستقیم به بیراه افکند (کلیله و دمنه ). و چون یکچند بگذشت و طائفه ای ازامثال خود را در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفسی بدان مایل گشت . (کلیله و دمنه ). بجاه و مال از امثال و اقران بگذشتم . (کلیله و دمنه ).
بچاه جاه چه افتی که عمر در نقصان
بقصد فصد چه کوشی که ماه در جوزا.
دشمن تو کی بود با تو برابر بجاه
شیر علم کی شود همبر شیر ژیان .
همت بدلم گفت که جاه آمد مپذیر
عزلت بدلم گفت که فقر آمد دریاب .
میان بیوه زنان و ارباب نعمت و جاه سویتی به انصاف ظاهر گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 439). بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت و جاه تمام یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 436). بعزت مالی که دارند و بعزت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند. (گلستان ).
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه .
با کسی کو براه پیشتر است
نزد سلطان بجاه بیشتر است .
گر بزرگی کند مدارش خرد
که تو را بار او بباید برد.
عزیز مصر برغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج جاه رسید.
هرچیز که محدود بود شکل پذیرد
ز آن جاه تو بیرون بود از حد تشاکل .
- آسمان جاه ؛ بلندمقام . بزرگ منزلت : و گماشتگان اورا مقید و محبوس بدرگاه آسمان جاه بیاورد. [ ند ]. (مجمل التواریخ گلستانه ص 2).
- باجاه ؛ مکین . بامنزلت . خطیر.
- باجاه و آب ؛ بامقام . بامنزلت . بابزرگی . باقدر :
ببینی فرنگیس باجاه و آب
چو ماه دو هفته بر آفتاب .
چنین گفت از آن پس به افراسیاب
که ای شاه با دانش و جاه و آب .
بیامد بنزدیک افراسیاب
که ای شاه بادانش و جاه و آب .
که اویست هم خویش افراسیاب
هم از تخمه ٔ تور با جاه و آب .
کامه و التفات کرد بمن
زان مرا جاه و آب دیدستند.
- جمجاه ؛ آنکه همانند جم باشد در منزلت و مقام . جم اقتدار. جم قدر. جم مقام : پادشاه جمجاه بنظر شفقت و عطوفت در وی نگریست . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 179).
- جمشیدجاه ؛ همانند جمشید در منزلت و مقام . جمجاه .
- ذیجاه ؛ دارای عظمت و بزرگواری . (ناظم الاطباء).
- سلیمان جاه ؛ سلیمان منزلت . آنکه در رتبت و مقام همانند سلیمان باشد :
کریم دولت و دین آصف و سلیمان جاه .
- عالی جاه ؛ دارای مرتبه ٔ بلند. (ناظم الاطباء) بلندمرتبه . رفیعمقام . والامقام .
- والاجاه ؛ والامقام . بلندپایه : و شاه والاجاه ، سهراب خان را برای آوردن برادر به اصفهان فرستاد. (مجمل التواریخ گلستانه حاشیه ص 24).
|| مزید مؤخر امکنه باشد: خان جاه ؛ خانقاه . خانگاه . (یادداشت مؤلف ). || طالع. بخت . اقبال . فیروزی . || دنیا. (ناظم الاطباء).