برد
لغتنامه دهخدا
برد. [ ب َ ](اِ فعل ) دورشو. دور باش . از راه کنار بکش . (فرهنگ جهانگیری و مجمعالفرس ). از راه دور گرد. (صحاح الفرس ). از راه دورشو. (فرهنگ اسدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). ازراه کناره کن . (یادداشت مؤلف ). طرق . طرقوا. (یادداشت مؤلف ). پرت ! (یادداشت مؤلف ). امر است بدور شدن از راه یعنی از راه دور شو. (برهان ). امر است بدور شدن از راه و مخفف برگرد است و آنرا بتکرار بردبرد و بردابرد نیز گویند. (انجمن آرای ناصری ) :
بی ره [ ازره ] نروم تام نگویند براه آی
بر ره نروم تام نگویند ز ره برد.
که باشد که بیند بر اینگونه مرد
نگوید ببهرام کز راه برد.
چو خورشید بر باختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه برد.
سپهبدبرآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردون نگوید که برد.
چو دیدی کسی شاه را در نبرد
به آواز گفتی که ای شاه برد.
بدانسان همی شد که هزمان ز گرد
پیش با قضا گفت کز راه برد.
زمانه بگردد ز من در نبرد
از آن پیش کش گویم از راه برد.
مرد را خفته دید و گفت ای مرد
گاه روز است برد از این ره برد.
تا سنایی کیست کآید بر درت
مجد کو تا گویدش از راه برد.
گفته رایش در شب معراج جاه
آفتاب و ماه را کز راه برد.
مسرع حکم تو صدبار فزون
چرخ را گفته بود کز ره برد.
که باشد جان خاقانی که دارد تاب برد تو
که بردابرد حسن تو دو عالم بر نمی تابد.
چون شدی از خویش و از فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد.
ای خورنده ٔ خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ایشانت نبرد.
- بردابرد ؛ دور شو. رجوع به این ترکیب درردیف خود شود.
- بردبرد ؛ دور شو :
همت سبک مدار که با همت شگرف
چاوش زپادشاه برآمد که بردبرد.
|| اصل درخت بود. (اوبهی ):
- بیخ و برد ؛ در بیت ذیل از سوزنی به معنی ریشه و بن آمده است . نظیر بیخ و بن :
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ و بردم .
- شاخ و برد در دو بیت ذیل از فردوسی به معنی شاخه و بن یااصل و فرع آمده است :
همی گفت کاین را نخوانید مرد
یکی زنده پیل است با شاخ و برد .
ز پیوسته ٔ تو صد آزاد مرد
که رستم شناسد همه شاخ و برد.
- دار و برد ؛ نگهدارو دور کن و برو و دور شو «برد» در دار و برد بمعنی دور شو باشد. و عموماً بمعنی صاحب شوکت و حشمت و صاحب فرمان معنی می دهد. (یادداشت مؤلف ) :
و گرنه یکی بد پرستنده مرد
نه با گنج و لشکر نه با دار و برد.
پشنگ آمد و خواست از ما نبرد
زره دار با لشکر و دار و برد.
که گر شاه را جست باید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.
رجوع به دار و برد در جای خود شود.
بی ره [ ازره ] نروم تام نگویند براه آی
بر ره نروم تام نگویند ز ره برد.
آغاجی (از صحاح الفرس ).
که باشد که بیند بر اینگونه مرد
نگوید ببهرام کز راه برد.
فردوسی .
چو خورشید بر باختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه برد.
فردوسی .
سپهبدبرآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردون نگوید که برد.
فردوسی .
چو دیدی کسی شاه را در نبرد
به آواز گفتی که ای شاه برد.
فردوسی .
بدانسان همی شد که هزمان ز گرد
پیش با قضا گفت کز راه برد.
اسدی .
زمانه بگردد ز من در نبرد
از آن پیش کش گویم از راه برد.
(اسدی ص 58).
مرد را خفته دید و گفت ای مرد
گاه روز است برد از این ره برد.
سنایی .
تا سنایی کیست کآید بر درت
مجد کو تا گویدش از راه برد.
سنایی .
گفته رایش در شب معراج جاه
آفتاب و ماه را کز راه برد.
انوری .
مسرع حکم تو صدبار فزون
چرخ را گفته بود کز ره برد.
انوری .
که باشد جان خاقانی که دارد تاب برد تو
که بردابرد حسن تو دو عالم بر نمی تابد.
خاقانی .
چون شدی از خویش و از فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد.
عطار (مصیبت نامه ).
ای خورنده ٔ خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ایشانت نبرد.
مولوی .
- بردابرد ؛ دور شو. رجوع به این ترکیب درردیف خود شود.
- بردبرد ؛ دور شو :
همت سبک مدار که با همت شگرف
چاوش زپادشاه برآمد که بردبرد.
مولوی .
|| اصل درخت بود. (اوبهی ):
- بیخ و برد ؛ در بیت ذیل از سوزنی به معنی ریشه و بن آمده است . نظیر بیخ و بن :
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ و بردم .
سوزنی .
- شاخ و برد در دو بیت ذیل از فردوسی به معنی شاخه و بن یااصل و فرع آمده است :
همی گفت کاین را نخوانید مرد
یکی زنده پیل است با شاخ و برد .
فردوسی (از تاریخ جوینی ).
ز پیوسته ٔ تو صد آزاد مرد
که رستم شناسد همه شاخ و برد.
فردوسی .
- دار و برد ؛ نگهدارو دور کن و برو و دور شو «برد» در دار و برد بمعنی دور شو باشد. و عموماً بمعنی صاحب شوکت و حشمت و صاحب فرمان معنی می دهد. (یادداشت مؤلف ) :
و گرنه یکی بد پرستنده مرد
نه با گنج و لشکر نه با دار و برد.
فردوسی .
پشنگ آمد و خواست از ما نبرد
زره دار با لشکر و دار و برد.
فردوسی .
که گر شاه را جست باید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.
فردوسی .
رجوع به دار و برد در جای خود شود.