بدآمد
لغتنامه دهخدا
بدآمد. [ ب َ م َ ] (مص مرکب مرخم ، اِ مرکب ) پیش آمد بد.بخت بد. سؤحادثه . مقابل نیک آمد، به آمد. (یادداشت مؤلف ). بد آمدن . بد آمدن . پیش آمدن بدی :
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
هم او بدآمد خود بیند از بدآمد کار.
از بعد آن ندانم چرخش کجا کشید
با واقعات حادثه کارش کجا رسید
در گفتگوی نفس طبیعت کجا فتاد
در جستجوی نقش بدآمد کجا دوید.
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
هم او بدآمد خود بیند از بدآمد کار.
از بعد آن ندانم چرخش کجا کشید
با واقعات حادثه کارش کجا رسید
در گفتگوی نفس طبیعت کجا فتاد
در جستجوی نقش بدآمد کجا دوید.