اندیشناک
لغتنامه دهخدا
اندیشناک . [ اَ ] (ص مرکب ) اندیشه ناک . متفکر. (یادداشت مؤلف ).فکرمند. فکرناک . (آنندراج ). || هراسان . ترسان . (یادداشت مؤلف ). بیمناک . ترسناک :
ز هندو نباشید اندیشناک
هزبر دمان را ز روبه چه باک .
باکالیجار از این معنی نیک اندیشناک شد و دانست کی سخن او هزل نباشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 119).
خواند بجان ریزه ٔ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک .
من خود اندیشناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته .
رهی کو بود دور ازاندیشه پاک
به از راه نزدیک اندیشناک .
ز دوری در آن ره شد اندیشناک
که دارد ره دور و درد و هلاک .
خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم . (گلستان ). پیرمردی جهاندیده درآن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقه ٔ شماست اندیشناکم . (گلستان ). اگر از آنکس که فرمانده ٔ تست اندیشناکی بر آن کس که فرمانبر تست لطف کن . (مجالس سعدی ).
ز هندو نباشید اندیشناک
هزبر دمان را ز روبه چه باک .
باکالیجار از این معنی نیک اندیشناک شد و دانست کی سخن او هزل نباشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 119).
خواند بجان ریزه ٔ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک .
من خود اندیشناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته .
رهی کو بود دور ازاندیشه پاک
به از راه نزدیک اندیشناک .
ز دوری در آن ره شد اندیشناک
که دارد ره دور و درد و هلاک .
خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم . (گلستان ). پیرمردی جهاندیده درآن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقه ٔ شماست اندیشناکم . (گلستان ). اگر از آنکس که فرمانده ٔ تست اندیشناکی بر آن کس که فرمانبر تست لطف کن . (مجالس سعدی ).