انجم
لغتنامه دهخدا
انجم . [ اَ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ نجم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ستارگان . اختران . ستاره ها. اخترها :
خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی
که مادرشان ببیند روی بگشاده مفاجایی .
هموشد فاعل افلاک و انجم
همو بحر محیط و جان مردم .
اهل هنر بجمله بکردار انجمند
تو در میان اهل هنر بدر انجمی .
نور دین ای بنور رای و ضمیر
بر افاضل چو مه بر انجم میر.
صحن فلک از نران انجم
ماند رمه ٔ مضمران را.
انجم و افلاک بگشتن درند
راحت و محنت بگذشتن درند.
ذره ای است انجم ز خورشید رخت
نقطه ای است افلاک از پرگار تو.
دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت
اما چو گریه ٔ ما تخم شرر ندارد.
ز صبح دانه ٔ انجم تمام میسوزد
بهیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز.
از جنون شوری ببازار جهان انداختم
شیشه ٔ انجم ز طاق آسمان انداختم .
ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
ای ملک توکل و ملکها اجزا.
- انجم فساردن [ ظ: فشاردن ] ؛ حکم کردن و شتابیدن . (مؤید الفضلاء).و رجوع به انجم افشردن شود:
- پرانجم ؛ پرستاره :
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم .
- شاه انجم ؛ خورشید :
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید.
- امثال :
انجم گردون شمردن کی طریق اعور است . امیر علیشیر. (از امثال و حکم مؤلف ج 1 ص 290).
خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی
که مادرشان ببیند روی بگشاده مفاجایی .
هموشد فاعل افلاک و انجم
همو بحر محیط و جان مردم .
اهل هنر بجمله بکردار انجمند
تو در میان اهل هنر بدر انجمی .
نور دین ای بنور رای و ضمیر
بر افاضل چو مه بر انجم میر.
صحن فلک از نران انجم
ماند رمه ٔ مضمران را.
انجم و افلاک بگشتن درند
راحت و محنت بگذشتن درند.
ذره ای است انجم ز خورشید رخت
نقطه ای است افلاک از پرگار تو.
دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت
اما چو گریه ٔ ما تخم شرر ندارد.
ز صبح دانه ٔ انجم تمام میسوزد
بهیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز.
از جنون شوری ببازار جهان انداختم
شیشه ٔ انجم ز طاق آسمان انداختم .
ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
ای ملک توکل و ملکها اجزا.
- انجم فساردن [ ظ: فشاردن ] ؛ حکم کردن و شتابیدن . (مؤید الفضلاء).و رجوع به انجم افشردن شود:
- پرانجم ؛ پرستاره :
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم .
- شاه انجم ؛ خورشید :
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید.
- امثال :
انجم گردون شمردن کی طریق اعور است . امیر علیشیر. (از امثال و حکم مؤلف ج 1 ص 290).