استوه
لغتنامه دهخدا
استوه . [ اِ / اُ ] (ص ) مانده شده . (برهان ) (مؤید الفضلاء). عاجز. (رشیدی ). وامانده . (رشیدی ) (سروری ). ستوه . (جهانگیری ).بجان آمده . زلّه شده . بتنگ آمده . (برهان ) :
پلنگ دژ برازی دید بر کوه
که شیر چرخ گشت از کینش استوه .
ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد
ز انبوه او کوه استوه شد.
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم .
چو زآن سیلها برگذشتی چو کوه
ازین قطره ها هم نگردی ستوه .
|| افسرده . (سروری ) (مؤید الفضلاء) (برهان ). ملول . (مؤید الفضلاء) (برهان ) :
که آن خوبان چو استوه آمدندی
بتابستان بر آن کوه آمدندی .
|| (اِمص ) واماندن و افسرده شدن . (از فرهنگی خطی ). ماندگی و بتنگ آوردن . (برهان ). و رجوع به ستوه شود.
پلنگ دژ برازی دید بر کوه
که شیر چرخ گشت از کینش استوه .
ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد
ز انبوه او کوه استوه شد.
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم .
چو زآن سیلها برگذشتی چو کوه
ازین قطره ها هم نگردی ستوه .
|| افسرده . (سروری ) (مؤید الفضلاء) (برهان ). ملول . (مؤید الفضلاء) (برهان ) :
که آن خوبان چو استوه آمدندی
بتابستان بر آن کوه آمدندی .
|| (اِمص ) واماندن و افسرده شدن . (از فرهنگی خطی ). ماندگی و بتنگ آوردن . (برهان ). و رجوع به ستوه شود.