آغشته
لغتنامه دهخدا
آغشته . [ غ َ / غ ِ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) نرم کرده با نم و تری . ترنهاده . خیسانیده . خیس کرده . آغارده . آغاریده . فژغرده . || آلوده . مضمخ . ملطخ . ترکرده . مبلول . || آمیخته . ممزوج . مخلوط. (از فرهنگها). || زمین آب داده . (از برهان ) :
فروبارم خون از مژه چنان
که آغشته کنم سنگ را ز خون .
دو بهره ز توران سپه کشته شد
ز خونْشان زمین چون گل آغشته شد.
فراوان از ایرانیان کشته بود
ز خون یلان کشور آغشته بود.
مرا رحمت آید بتو بر ز دل
که از خونت آغشته گشته ست گل .
از ایرانیان من بسی کشته ام
زمین را بخون چون گل آغشته ام .
بخون گشته آغشته هامون و کوه
ز بس کشته آمد ز هر دو گروه .
بهنگام نان شیر گرم آوری
بدان شیر این چرم نرم آوری
بشیر اندر آغاری این چرم خر
چنان چون که گردد بگیتی سمر...
دو هفته سپهر اندرین گشته شد
بفرجام چرم خر آغشته شد.
بسا شیر مردان که من کشته ام
زمین را بخونْشان برآغشته ام .
همه دشت از کشته چون پشته گشت
بخون و به خاک اندر آغشته گشت .
همچو لاله ز خون دل آغشته
متحیر بماند و سرگشته .
عقل با آب رویش آغشته
سهو در گرد دینْش ناگشته .
همه دشت پر خسته و کشته شد
زمین سربسر چون گل آغشته شد.
زمینش به آب زر آغشته اند
تو گوئی در آن زعفران کشته اند.
دلیران جهان آغشته در خون
تو سرپوشیده نَنْهی پای بیرون .
فروبارم خون از مژه چنان
که آغشته کنم سنگ را ز خون .
دو بهره ز توران سپه کشته شد
ز خونْشان زمین چون گل آغشته شد.
فراوان از ایرانیان کشته بود
ز خون یلان کشور آغشته بود.
مرا رحمت آید بتو بر ز دل
که از خونت آغشته گشته ست گل .
از ایرانیان من بسی کشته ام
زمین را بخون چون گل آغشته ام .
بخون گشته آغشته هامون و کوه
ز بس کشته آمد ز هر دو گروه .
بهنگام نان شیر گرم آوری
بدان شیر این چرم نرم آوری
بشیر اندر آغاری این چرم خر
چنان چون که گردد بگیتی سمر...
دو هفته سپهر اندرین گشته شد
بفرجام چرم خر آغشته شد.
بسا شیر مردان که من کشته ام
زمین را بخونْشان برآغشته ام .
همه دشت از کشته چون پشته گشت
بخون و به خاک اندر آغشته گشت .
همچو لاله ز خون دل آغشته
متحیر بماند و سرگشته .
عقل با آب رویش آغشته
سهو در گرد دینْش ناگشته .
همه دشت پر خسته و کشته شد
زمین سربسر چون گل آغشته شد.
زمینش به آب زر آغشته اند
تو گوئی در آن زعفران کشته اند.
دلیران جهان آغشته در خون
تو سرپوشیده نَنْهی پای بیرون .