نمکینلغتنامه دهخدانمکین . [ ن َ م َ ] (ص نسبی ) نمکی . نمک دار. نمک زده . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). شور. || خوشگل . ملیح . زیبا. خوشایند. (ناظم الاطباء). ملیح . ملیحه . مطبوع : نگار من چو درآید به خنده ٔ نمکین نمک زیاده کند بر جراحت ریشان . <p clas
نُمَکِّنَفرهنگ واژگان قرآنامکانات می دهیم (کلمه مکان به معناي قرارگاه هر چيز است از زمين ، و معناي امکان و تمکين ،قرار دادن در محل است . و چه بسا ، که کلمه مکان و مکانت به استقرارگاه امور معنوي اطلاق ميشود ، مثل اينکه ميگوئيم فلاني مکانتي در علم دارد ، و يا مکانتي در نزد مردم دارد . و وقتي گفته ميشود من فلاني را از فلان چيز
عقد نمکینلغتنامه دهخداعقد نمکین . [ ع َ دِ ن َ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نکاح متعه . (غیاث اللغات ). متعه . (از آنندراج ). عقد روان . و رجوع به عقد روان شود : دختر رز که بود چون زن بی مهر حرام من به عقد نمکین از چه حلالش نکنم .ملاطغرا (از آ
لَمْ نُمَکِّنفرهنگ واژگان قرآنامكانات نداديم (کلمه مکان به معناي قرارگاه هر چيز است از زمين ، و معناي امکان و تمکين ،قرار دادن در محل است . و چه بسا ، که کلمه مکان و مکانت به استقرارگاه امور معنوي اطلاق ميشود ، مثل اينکه ميگوئيم فلاني مکانتي در علم دارد ، و يا مکانتي در نزد مردم دارد . و وقتي گفته ميشود من فلاني را از فلان چيز ا
نمکینیلغتنامه دهخدانمکینی . [ ن َ م َ ] (حامص مرکب ) شوری . (ناظم الاطباء). نمکین بودن . نمک دار بودن . || ملاحت و خوشگلی . (ناظم الاطباء). خوبی و ملاحت . (آنندراج ).
نمکینهلغتنامه دهخدانمکینه . [ ن َ م َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) نمکین . || (اِ مرکب ) دوغی یا ماستی که در آن نمک و زیره وگشنیز و شبت کنند و به عربی ملحیه گویند. (از رشیدی ) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از آنندراج ).
نمکینیلغتنامه دهخدانمکینی . [ ن َ م َ ] (حامص مرکب ) شوری . (ناظم الاطباء). نمکین بودن . نمک دار بودن . || ملاحت و خوشگلی . (ناظم الاطباء). خوبی و ملاحت . (آنندراج ).
عقد نمکینلغتنامه دهخداعقد نمکین . [ ع َ دِ ن َ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نکاح متعه . (غیاث اللغات ). متعه . (از آنندراج ). عقد روان . و رجوع به عقد روان شود : دختر رز که بود چون زن بی مهر حرام من به عقد نمکین از چه حلالش نکنم .ملاطغرا (از آ
نمکینهلغتنامه دهخدانمکینه . [ ن َ م َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) نمکین . || (اِ مرکب ) دوغی یا ماستی که در آن نمک و زیره وگشنیز و شبت کنند و به عربی ملحیه گویند. (از رشیدی ) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از آنندراج ).
نمکینیلغتنامه دهخدانمکینی . [ ن َ م َ ] (حامص مرکب ) شوری . (ناظم الاطباء). نمکین بودن . نمک دار بودن . || ملاحت و خوشگلی . (ناظم الاطباء). خوبی و ملاحت . (آنندراج ).
عقد نمکینلغتنامه دهخداعقد نمکین . [ ع َ دِ ن َ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نکاح متعه . (غیاث اللغات ). متعه . (از آنندراج ). عقد روان . و رجوع به عقد روان شود : دختر رز که بود چون زن بی مهر حرام من به عقد نمکین از چه حلالش نکنم .ملاطغرا (از آ