معمورلغتنامه دهخدامعمور. [ م َ ] (ع ص ) آبادان . (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ). آباد و آبادان و مسکون و دارای جمعیت از مردمان . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : تات شاعر به مدح درگویدشاد بادی و قصر تو معمور. ناصرخسرو.از همت تو
مَعْمُورِفرهنگ واژگان قرآنآباد - آباد شده (بعضي گفتهاند : مراد از بيت معمور کعبه مشرفه است ، چون کعبه اولين خانهاي بود که براي عبادت مردم بنا شد ، و همواره از اولين روز بنايش (چهار هزار سال پیش ) تاکنون آباد و معمور بوده است ، همچنان که قرآن کريم در بارهاش ميفرمايد : ان اول بيت وضع للناس للذي ببکة مبارکا و هدي للعالمين . ول
معمور داشتنلغتنامه دهخدامعمور داشتن . [ م َ ت َ ] (مص مرکب ) آباد کردن . در حال آبادانی و طراوت نگه داشتن . از خرابی و ویرانی به دور داشتن : سوداش دیده را پر نور داردسماعش مغز را معمور دارد.نظامی .
معمور شدنلغتنامه دهخدامعمور شدن . [ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آباد شدن . آبادان گشتن : چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439).طرب سرای محبت کنون شود معمور<b
معمور کردنلغتنامه دهخدامعمور کردن . [ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آباد کردن و اصلاح کردن و مرمت نمودن و آراسته کردن . || مسکون نمودن . (ناظم الاطباء).
معمورهلغتنامه دهخدامعموره . [ م َ رَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث معمور. آباد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معمورة. آبادان : در مقصوره ٔ معموره انبوهی دیدم پرسیدم که این اجتماع از بهر چیست . (مقامات حمیدی چ شمیم ص 11).- معمور
معمورةلغتنامه دهخدامعمورة. [ م َ رَ ] (اِخ ) نام شهر مصیصه است و این شهر را از برای آن چنین خواندند که به دست دشمن خراب شد و منصور آن را دوباره آباد ساخت و بارویی بر گرداگرد آن کشید و مسجدی بنا کرد. (از معجم البلدان ). نام دیگر شهر مصیصه است . این شهر پس از آن که بر اثر جنگ و زلزله خراب شد به س
معموریلغتنامه دهخدامعموری . [ م َ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ جانکی سردسیر هفت لنگ . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75).
معموریلغتنامه دهخدامعموری . [ م َ ] (اِخ ) دهی از بخش مرکزی شهرستان خرمشهر است که 900 تن سکنه دارد که از طایفه ٔ هلالات هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
معمور داشتنلغتنامه دهخدامعمور داشتن . [ م َ ت َ ] (مص مرکب ) آباد کردن . در حال آبادانی و طراوت نگه داشتن . از خرابی و ویرانی به دور داشتن : سوداش دیده را پر نور داردسماعش مغز را معمور دارد.نظامی .
معمور شدنلغتنامه دهخدامعمور شدن . [ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آباد شدن . آبادان گشتن : چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439).طرب سرای محبت کنون شود معمور<b
معمور کردنلغتنامه دهخدامعمور کردن . [ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آباد کردن و اصلاح کردن و مرمت نمودن و آراسته کردن . || مسکون نمودن . (ناظم الاطباء).
معموره شدنلغتنامه دهخدامعموره شدن . [ م َ رَ / رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) معمور شدن . آباد شدن : بر خرابی صبر کن کز انقلاب روزگاردشتها معموره و معموره ها صحرا شود. صائب .و رجوع به معمور شدن شود.
نامعمورلغتنامه دهخدانامعمور. [ م َ ] (ص مرکب ) بایر. ناآباد : و بر زمین خراب نامعمور هیچ تعیین نکرد. (تاریخ قم ص 182).- نامعمور کردن ؛ ویران کردن . خراب کردن : بعد از آن یک نیمه از آن خ
مسجد بیت المعمورلغتنامه دهخدامسجد بیت المعمور. [ م َ ج ِ دِ ب َ تُل ْ م َ ] (اِخ ) رجوع به بیت المعمور شود.
بیت معمورلغتنامه دهخدابیت معمور. [ ب َ / ب ِ ت ِ م َ ] (اِخ ) بیت المعمور : ای در زمین ملت معمار کشور دین بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر. خاقانی .سزد گر عیسی اندر بیت معمورکند تسبیح از این ابیات غر
بیت المعمورلغتنامه دهخدابیت المعمور. [ ب َ تُل ْ م َ مو ] (اِخ ) مسجدی است بر آسمان چهارم از زمرد یا یاقوت مقابل کعبه ، بطوری که اگر از آنجا چیزی بیفتد بر بام کعبه آید و قبل از طوفان بر زمین کعبه بود و معمور از آن نام شد که هر وقت از زیارت ملائک آباد است . (غیاث ) (از ناظم الاطباء). مراد آن خانه ای
خانه ٔ معمورلغتنامه دهخداخانه ٔ معمور. [ ن َ / ن ِ ی ِ م َ ] (اِخ ) بیت المعمور. (آنندراج ). رجوع به بیت المعمور شود : بر در گهت از بسکه طواف ملکان است شد درگه معمور تو چون خانه ٔ معمور.امیر معزی (از آنندراج ).</p