قحفلغتنامه دهخداقحف . [ ق َ ] (ع مص ) کاسه ٔ سر بریدن یا شکستن . || یا زدن بر آن . || رسیدن بر کاسه ٔ سر کسی . || خوردن آنچه در کاسه باشد. || بیرون آوردن آنچه در آوند است . || کشیدن اشکنه و جز آن را. || گندم دانه بر باد کردن و بردن هرچه باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قحفلغتنامه دهخداقحف . [ ق ِ ] (ع اِ) (عظم قحف ) واقع است در طاق و طرفین جمجمه و آن را دو سطح و چهار کنار و چهار زاویه است . سطح ظاهر بواسطه ٔ خطی منحنی که تقعیرش به طرف تحت و حد حفره ٔ صدغ است منقسم به دو جزء میشود به زیر این خط عضله ٔ صدغ متصل و به بالای آن که صاف است لفافه ٔ روی جمجمه احاط
قحفلغتنامه دهخداقحف . [ ق ِ ] (ع اِ) کاسه ٔ سر. || آنچه شکسته و جدا گردد از کاسه ٔ سر. ج ، اقحاف ، قحوف ، قحفه . || قدح . || نیمه ٔ کاسه ٔ بزرگ چون شکسته و رخنه دار گردد. || کاسه ٔ چوبین شبیه کاسه ٔ سر گوئی نیمه ٔ قدح است . گویند: ما له قِدﱡ و لا قِحف ٌ؛ او نه کاسه ٔ چرمین دارد نه چوبین ؛ یع
قحففرهنگ فارسی عمید۱. استخوان بالای مغز سر که از جمجمه جدا است؛ کاسۀ سر؛ آهیانه.۲. کاسۀ چوبی.۳. کشکول چوبی.
کهفلغتنامه دهخداکهف . [ ک َ ] (ع اِ) سمج و غار کوه فراخ ، شبیه خانه ٔ زمین کند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مانند خانه است کنده شده در کوه ، جز آنکه کهف فراخ است و کوچک را غار گویند. ج ، کهوف . (از اقرب الموارد). شکاف در کوه . (ترجمان القرآن جرجانی ). غار یا مغاره ٔ بزرگ . غاری فراخ به کوه .
کهفلغتنامه دهخداکهف . [ ک َ ] (اِخ ) سوره ٔ هجدهم از قرآن و آن مکیه و صدوده آیت است پس از اِسراء و پیش از مریم . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کهفلغتنامه دهخداکهف . [ ک َ ] (ع مص ) نیک دویدن و شتافتن . (منتهی الارب ). سرعت و شتاب در دویدن و رفتن . (ناظم الاطباء). سرعت . (اقرب الموارد). || رفتن ، و آن فعل مرده ای است و از آن «کنهف عنا» به زیادت نون بنا گردیده است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
قحفزةلغتنامه دهخداقحفزة. [ ق َ ف َ زَ ] (ع مص ) سخن درشت و سخت گفتن . گویند: قحفز له الکلام قحفزة. || شتاب رفتن . || نیکو و نرم پر کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند. قحفز الحقیبه ؛ نیکو و نرم پر کرد رفاده را. (منتهی الارب ).
قحوفلغتنامه دهخداقحوف . [ ق ُ ] (ع اِ) ج ِ قِحف . (منتهی الارب ). رجوع به قحف شود. || کفلیزها. (منتهی الارب ).
سهمیلغتنامه دهخداسهمی . [ س َ ] (اِ) از نظر تشریح درزی است در استخوانهای جمجمه که از میان درز اکلیلی بر میان سر میرود تا بزاویه ٔ درز لامی ، و آنرا سهمی و سفودی نیز گویند. درزی که قحف را از وسط در طول به دو بخش کند. (یادداشت بخط مؤلف ).
عظمفرهنگ فارسی عمیداستخوان.⟨ عظم رمیم: (زیستشناسی) [قدیمی] استخوان پوسیده.⟨ عظم قحف: (زیستشناسی) [قدیمی] آهیانه.⟨ عظم قص: (زیستشناسی) [قدیمی] استخوان سینه؛ جناغ سینه.⟨ عظم غربالی: (زیستشناسی) استخوان پرویزنی که بالای جمجمه قرار دارد.
قاحفلغتنامه دهخداقاحف .[ ح ِ ] (ع ص ) خورنده و بیرون آورنده همه آنچه در کاسه باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، قُحف . (ناظم الاطباء). || باران سخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). باران که ناگاه آید و همه چیز را ببرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
اقحافلغتنامه دهخدااقحاف . [اَ ] (ع اِ) ج ِ قِحْف ، بمعنی کاسه ٔ سر و آنچه شکسته و جدا گردد از کاسه ٔ سر. (منتهی الارب ) (آنندراج ).- امثال :رماه باقحاف رأسه ؛ وقتی گویند که خاموش کنند کسی رابه آوردن بلا و سختی بر وی و یا آنکه او را زبو
قحفزةلغتنامه دهخداقحفزة. [ ق َ ف َ زَ ] (ع مص ) سخن درشت و سخت گفتن . گویند: قحفز له الکلام قحفزة. || شتاب رفتن . || نیکو و نرم پر کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند. قحفز الحقیبه ؛ نیکو و نرم پر کرد رفاده را. (منتهی الارب ).