فژهلغتنامه دهخدافژه . [ ف َ ژَ / ژِ ] (ص ) شخصی که خود را پیوسته پلید و چرکن دارد و به پلیدیها آغشته کند. (برهان ) : این فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی .فژه گنده
فژهفرهنگ فارسی عمیدفژاگن: ◻︎ واین فژهپیر ز بهر تو مرا خوار گرفت / برهاناد از او ایزد جبار مرا (رودکی: ۴۹۲).
پیفهلغتنامه دهخداپیفه . [ ف َ / ف ِ ] (اِ) چوبی باشد پوسیده در ولایت خوزستان و آنرا بجای آتشگیره بکار برند یعنی با سنگ چخماق آتش در آن زنند.(برهان ). چوب پوسیده که در خوزستان بجای آتشگیره برچخماق زنند. (آنندراج ). پد. پود. بد. بود. خف . حراق . قو. قاو. چوبی ب
چفچهلغتنامه دهخداچفچه . [ چ َ چ َ /چ ِ ] (اِ) در دیوان مسعودسعد (چ مرحوم یاسمی ص 177)در چیستان ِ «ظاهراً چنگ » این بیت آمده : پشتش چو چفچه چفچه و آن چفچه ها همه در بسته همچو پهلوی مردم بیکدگر.<
فهلغتنامه دهخدافه . [ ف َه ْ / ف ِه ْ ] (اِ) چوب پهنی که کشتی بانان بدان کشتی رانند. || آهنی بیل مانند که در میان آن چوبی و در دو طرف آن ریسمانی بندند و یکنفر سر چوب را و دو نفر دیگر سرریسمان را به دست گیرند و زمین شیارکرده را بدان هموار سازند. مجرفه . پل ک
فژهیدنلغتنامه دهخدافژهیدن . [ ف َ ژُ دَ ] (مص )پژوهیدن . کاوش و جستجو کردن : تنقیب ؛ بسی در راهها گردیدن و نیک فژهیدن از چیزی . (تاج المصادر بیهقی ).
فژغندهلغتنامه دهخدافژغنده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) فژغند. (آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به فژغند، فژ، فژه ، فز و فزه شود.
فژگندهلغتنامه دهخدافژگنده . [ ف َ گ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) فژغنده . پلید. چرکن . چرک آلود. (برهان ). رجوع به فژ، فژه ،فژاکن ، فژاگن ، فژاگین ، فژغنده ، فژگند و فژگن شود.
وزک ناکلغتنامه دهخداوزک ناک . [ وَ زَ ] (ص مرکب )فژه ناک . چسبناک . نوچ . (یادداشت مؤلف ) : همچون پشنگ کژ و وزک ناک و شوخناک گویی که گرز توری در قبضه ٔ پشنگ .سوزنی .
فزاکلغتنامه دهخدافزاک . [ ف َ ] (اِ) فرق سر و کله ٔ سر. || (ص ) پلید و مردار و پلشت . (برهان ). فژاک .فژاکن . فژاگین . پژاگن . فزه . فژه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). پلید. چرکن و چرک آلود. (آنندراج ) : همانا که چون تو فزاک آمدم دگر چون تو ابله فغاک آمدم .<p c
فژلغتنامه دهخدافژ. [ ف َ ] (اِ) چرک وریم و سخ . (از برهان ). پژ. فژه . رجوع به فژاک ، فژاکن و فژاگین شود. || غم و رنج : بدانست کآن گفتن اوست کژدلش ز آتش غم برآورد فژ. فردوسی . || یال . بش . (یادداشت بخط مؤلف ) :
فژهیدنلغتنامه دهخدافژهیدن . [ ف َ ژُ دَ ] (مص )پژوهیدن . کاوش و جستجو کردن : تنقیب ؛ بسی در راهها گردیدن و نیک فژهیدن از چیزی . (تاج المصادر بیهقی ).