زعرور بستانیلغتنامه دهخدازعرور بستانی . [ زُ رِ ب ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مثلث عجم خوانند و به شیرازی گیل سرخ گویند. رجوع به اختیارات بدیعی ، ماده ٔ بعد و زعرور شود.
زعرورلغتنامه دهخدازعرور. [ زَ / زُ ] (ع اِ) به لغت اهل مغرب میوه ای است صحرایی شبیه به سیب ، لیکن از سیب بسیار کوچکتر است و آن را در خراسان علف شیران و علف خرس گویند و به عربی تفاح البری و درخت آن راشجرة - الدب خوانند. (برهان ). میوه ای است که به فارسی آن را ا
زعرورلغتنامه دهخدازعرور. [ زُ ] (ع ص ) تندخوی . بدخلق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یقال : رجل زعرور؛ یعنی بدخلق و کم خیر مانند زعرور. (از اقرب الموارد).
جعرورلغتنامه دهخداجعرور. [ ج ُ ] (ع اِ) خرمای خشک ریزه . || جانوری است کوچک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
زعرورفرهنگ فارسی عمیدگیاهی خودرو و کوهی با برگهای بریده و میوۀ کوچک سرخرنگ که در گذشته مصرف دارویی داشته؛ علف شیران؛ علف خرس؛ کیل سرخ؛ نمتک؛ کوهج؛ ازدف.
زعرورلغتنامه دهخدازعرور. [ زَ / زُ ] (ع اِ) به لغت اهل مغرب میوه ای است صحرایی شبیه به سیب ، لیکن از سیب بسیار کوچکتر است و آن را در خراسان علف شیران و علف خرس گویند و به عربی تفاح البری و درخت آن راشجرة - الدب خوانند. (برهان ). میوه ای است که به فارسی آن را ا
زعرورلغتنامه دهخدازعرور. [ زَ / زُ ] (ع اِ) به لغت اهل مغرب میوه ای است صحرایی شبیه به سیب ، لیکن از سیب بسیار کوچکتر است و آن را در خراسان علف شیران و علف خرس گویند و به عربی تفاح البری و درخت آن راشجرة - الدب خوانند. (برهان ). میوه ای است که به فارسی آن را ا
زعرورلغتنامه دهخدازعرور. [ زُ ] (ع ص ) تندخوی . بدخلق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یقال : رجل زعرور؛ یعنی بدخلق و کم خیر مانند زعرور. (از اقرب الموارد).
زعرورفرهنگ فارسی عمیدگیاهی خودرو و کوهی با برگهای بریده و میوۀ کوچک سرخرنگ که در گذشته مصرف دارویی داشته؛ علف شیران؛ علف خرس؛ کیل سرخ؛ نمتک؛ کوهج؛ ازدف.
زعرورلغتنامه دهخدازعرور. [ زَ / زُ ] (ع اِ) به لغت اهل مغرب میوه ای است صحرایی شبیه به سیب ، لیکن از سیب بسیار کوچکتر است و آن را در خراسان علف شیران و علف خرس گویند و به عربی تفاح البری و درخت آن راشجرة - الدب خوانند. (برهان ). میوه ای است که به فارسی آن را ا
زعرورلغتنامه دهخدازعرور. [ زُ ] (ع ص ) تندخوی . بدخلق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یقال : رجل زعرور؛ یعنی بدخلق و کم خیر مانند زعرور. (از اقرب الموارد).
زعرورفرهنگ فارسی عمیدگیاهی خودرو و کوهی با برگهای بریده و میوۀ کوچک سرخرنگ که در گذشته مصرف دارویی داشته؛ علف شیران؛ علف خرس؛ کیل سرخ؛ نمتک؛ کوهج؛ ازدف.