خنبیدنلغتنامه دهخداخنبیدن . [ خَم ْ دَ ] (مص ) دست برهم زدن به اصول . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || برجستن . (برهان قاطع). جستن و برجستن و رقصیدن . رقص کردن . || ضرب گرفتن . تنبک زدن . (ناظم الاطباء).
خنبیدنلغتنامه دهخداخنبیدن . [ خَم ْ دَ ] (مص ) مشهور و نامدار شدن . || کج شدن . خم شدن . مایل گشتن . (ناظم الاطباء).
دست زدنلغتنامه دهخدادست زدن . [ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) کشیدن دست بر. لمس کردن . دست سودن . توجؤ : آن حکیم خارچین استاد بوددست می زد جابجا می آزمود. مولوی .ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش . <p clas