خشابلغتنامه دهخداخشاب . [ خ ِ ] (اِخ ) نام چندین بطن از تمیم . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).
خشابلغتنامه دهخداخشاب . [ خ َ ] (معرب ، ص ) زمینی که به اندک باران آب بر آن روان گردد. این لغت مأخوذ از خوش آب فارسی است . (ناظم الاطباء).
خشابلغتنامه دهخداخشاب . [ خ َش شا ] (اِخ ) ابومحمد نحوی . یکی از بزرگان نحوزبان عرب است . خشاب را در نحو نظرات خاص است و اغلب آراء او بنزد صاحب ارز می باشد.
خشابلغتنامه دهخداخشاب . [ خ َش شا ] (اِخ ) اسماعیل بن سعدبن اسماعیل وهبی حسینی شافعی مکنی به ابوالحسن و معروف به خشاب از مردم مصر بود. پدر او به درودگری اشتغال داشت . خشاب به ابتداء حفظ قرآن کرد و بعد در فقه شافعی و معقول بمطالعه پرداخت و از سرآمدان این دو شد. او رغبتی بسیار به کتب ادب و تاری
خشابلغتنامه دهخداخشاب . [ خ َش ْ شا ] (ع ص ) چوب فروش . (از انساب سمعانی ) (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خصابلغتنامه دهخداخصاب . [ خ ِ ] (ع اِ) شکوفه ٔ خرما. || خرمابن . || خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب )
ام خشابلغتنامه دهخداام خشاب . [ اُم ْ م ِ خ َش ْ شا ] (ع اِ مرکب ) سختی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). داهیه . (المرصع) (اقرب الموارد).
لؤلؤ خشابلغتنامه دهخدالؤلؤ خشاب . [ ل ُءْ ل ُ ءِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به لؤلؤ خوشاب شود : لب شیرینش چون تبسم کردشور در لؤلؤ خشاب انداخت .عطار.
خشابهلغتنامه دهخداخشابه . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از رستاقهای فراهان است . رجوع به تاریخ قم ص 119 شود.
خشابیلغتنامه دهخداخشابی . [ خ َش ْ شا ] (اِخ ) حجاج بن محمد خشابی رازی از اهل حدیث بود و به این نسبت معروف است . (از انساب سمعانی ).
ام خشابلغتنامه دهخداام خشاب . [ اُم ْ م ِ خ َش ْ شا ] (ع اِ مرکب ) سختی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). داهیه . (المرصع) (اقرب الموارد).
لؤلؤ خشابلغتنامه دهخدالؤلؤ خشاب . [ ل ُءْ ل ُ ءِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به لؤلؤ خوشاب شود : لب شیرینش چون تبسم کردشور در لؤلؤ خشاب انداخت .عطار.
ابن خشابلغتنامه دهخداابن خشاب .[ اِ ن ُ خ َش ْ شا ] (اِخ ) ابومحمد عبداﷲبن احمد بغدادی . وفات 567 هَ .ق . ادیب و نحوی معروف . او در منطق و فلسفه و حساب و هندسه نیز استاد بود و خط نیکو مینوشت و کتابخانه ای بزرگ داشت و به عمر خویش زن نکرد.ابوسعد سمعانی و ابواحمدبن
اسماعیللغتنامه دهخدااسماعیل . [ اِ ] (اِخ ) ابن سعد الوهبی ملقب به خشاب .رجوع به خشاب و اعلام زرکلی و معجم المطبوعات شود.
عبدالغتنامه دهخداعبدا. [ ع َ دُل ْ لاه ] (اِخ ) ابن احمدبن خشاب ، مکنی به ابومحمد. رجوع به خشاب و الاعلام زرکلی شود.
ابومحمدلغتنامه دهخداابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) عبداﷲبن احمدبن خشاب . رجوع به ابن خشاب ... و رجوع به عبداﷲ... شود.
خشابهلغتنامه دهخداخشابه . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از رستاقهای فراهان است . رجوع به تاریخ قم ص 119 شود.
خشابیلغتنامه دهخداخشابی . [ خ َش ْ شا ] (اِخ ) حجاج بن محمد خشابی رازی از اهل حدیث بود و به این نسبت معروف است . (از انساب سمعانی ).
ام خشابلغتنامه دهخداام خشاب . [ اُم ْ م ِ خ َش ْ شا ] (ع اِ مرکب ) سختی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). داهیه . (المرصع) (اقرب الموارد).
وخشابلغتنامه دهخداوخشاب . [ وَ ] (اِخ ) نام رودی است به حدود ماوراءالنهر که ناحیت وخش بر کرانه ٔ آن نهاده است . (حدود العالم ). از شعب جیحون است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به وخش شود.
لؤلؤ خشابلغتنامه دهخدالؤلؤ خشاب . [ ل ُءْ ل ُ ءِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به لؤلؤ خوشاب شود : لب شیرینش چون تبسم کردشور در لؤلؤ خشاب انداخت .عطار.
زاویه ٔ بنی الخشابلغتنامه دهخدازاویه ٔ بنی الخشاب . [ ی َ ی ِ ب َنِل ْ خ َش ْ شا ] (اِخ ) از زاویه های حلب است و محل کنونی آن محله ٔ جلوم است . در 1315 یکی از مشایخ سلسله ٔقادری بنام شیخ مصطفی هلالی ساختمان آن را تجدید کردو حجره ای برای تدریس و منبری برای نماز جمعه بر آن ا
ابن خشابلغتنامه دهخداابن خشاب .[ اِ ن ُ خ َش ْ شا ] (اِخ ) ابومحمد عبداﷲبن احمد بغدادی . وفات 567 هَ .ق . ادیب و نحوی معروف . او در منطق و فلسفه و حساب و هندسه نیز استاد بود و خط نیکو مینوشت و کتابخانه ای بزرگ داشت و به عمر خویش زن نکرد.ابوسعد سمعانی و ابواحمدبن